نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

نزدیک به دو روزی میشود که قدم در دهه سوم زندگی گذاشتم. چیزی که همیشه از کودکی بهش فکر میکردم. فکر میکنم این دهه، بهترین دهه از عمر است. گرچه خیلی زود است برای این حرف، ولی توشه ی خالی، منو از این بزرگتر کردن، میترساند. چه ها که نمیخاستم بشوم در این سن. هنوز هم با آن آرزوها فاصله ی زیادی دارم.

این روزها بشدت، درگیر درس خاندن هستم، تا بتونم از سدی گذر کنم، ولی میدانم، در پس این سد هم آسایش نخاهد بود. امشب نگاه به نیمار 21 (neymar) ساله میکردم، که با چه هزینه ای به بارسلونا دعوت شد، و چه درآمدی دارد. چقدر هوادار، چقدر زندگی !. سرنوشت بعضی ها اینطوریه، انگار از قبل مشخص شده در جهان که افرادی باید سرشناس، و افراد دیگری در لِوِل های پایین تر قرار بگیرند.

حال بیست سالو پر کردیم و الان هم در سر ریزش هستیم، بقول مترسکی، بزرگ شدیم، بعضیا به آرزشون به ریش، ما هم به نبوغ رسیدیم. ولی چقدر بد میشود، که بیشتر شدن سنت، علایقت را عوض میکند، یه زمانی چه ها میخاستیم بکنیم، ولی الان آرزومون زندگی گوسفندیه. انقدر امروز پر از تناقض هستم که شاید اگر ادامه بدم، کلا خراب کنم ! پس سخن کوتاه میکنم.

تولد من راهم بعضی ها یاد کردند، بعضی ها نه. البته در این مشغله های امروزی انتظاری از کسی نمیرود، ولی امسال آروم ترین تولد من بود :)

که البته آخر شب، با حرکاتی عجیب، بسیار آرمانیش کردم ;)




از اینکه وبلاگ با نوشته ی "لطفا نخانید...!" بروز شده بود، زیاد راضی نبودم، هرکسی هم میومد برای اولین بار سر بزنه، مث تو دهنی میخورد بهش و حالش رو بد میکرد. بعضی از نوشته ها هستند که برات خاطره ای رو تداعی میکنند، و فقط برای تو اینکارو میکنند، شاید برای کسای دیگه اصلا جالب و جذاب نباشد. ولی برای تو دنیایی باشد، دریچه ای به اعماق ذهنت، که حتا اگر گرد و غبار زندگی رویش را بگیرد، به هیچ عنوان باعث نابودی اش نمیشود. هرچه بود، از اینکه دوستان جدیدم وبلاگ را با این عنوان میدیدند راضی نبودم، به همین دلیل سنت شکنی کردم که قصد کردم در فاصله ی زمانی کوتاهی به روز کنم تارنمارا، و نوشته ای رو زود سرهم آوردم و برای انتشار از لابه لای خرده چرک نویسهایم آماده کردم. که به شرح زیر است ...


دی ماه سال 90 بود که اتفاقات شومی زندگی منو عوض کرد، چند سالی پیرم کرد. ولی به هر نحو به اینجا رسیدم، و امروز در آستانه ای ریسکی بزرگتر، عمیق تر قرار گرفتم، و یکباره یاد قطعه نوشته ای افتادم که اون روزها با موبایلم تایپ کردم، شاید خیلی بد نوشته شده باشد، ولی هنوز هر کلمه از این نوشته مرا به دی ماه سال 90 میبرد، هر کلمه اش با پوست و استخانم حس میشود. که به شرح زیر است....

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------