نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

مرده شور رفته لیف بیاره !

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۴۸ ق.ظ

انگار که آماده بودند، تا به محض بسته شدن چشم هایم، به من هجوم بیاورند، و ذهن خسته شده در طول روزم را با حرفهایی از جنس تاریکی بمباران کنند. از کجا آمده بودند، و علت حضور این مهمانان ناخانده چی بود سوالی بود که در طول روز در گوشم زنگ میخورد. هر فردی برایم نسخه ای میپیچید، و آنهایی که حداقل عادت به بیهوده گفتن نداشتند، به فردی دیگر ارجایم میدادند.

طبیبان حازق هم با قرص های رنگ وا رنگ نتوانستند این کابوس شبانه را از من دور کنند، رویا و تنها آرزویم نداشتن رویا بود که خابی آسوده داشته باشم. خسته بودم از اینکه دوای درمانم در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشد. شاید اگر وابستگی به خانواده و حس مسولیت نسبت به اطرافم نداشتم و مطمئن بودم که برای همیشه از شر این اجنبی های خدا نشناس راحت میشوم، خیلی زودتر صورت مسئله را یکباره پاک میکردم.

هرچه میگذشت دنیای بیداریم از ترس اینکه مبادا گنه کار و رانده شده هستم، دچار این بلای ناآشنا شده ام وحشتناکتر میشد، و سعی میکردم بجای فکر کردن به این چشمهایم را ببندم، تن به این موجودات که افرادی آن را جن و پری مینامیدند بسپارم که شاید عذابش کمتر باشد.

آشنایی من با آن رمال توسط فردی که گویا خداوند در جلوی پایم قرار داده بود رغم خورد. پس از شرح کامل حالم برای رمال پیر، انگار که موضوعی پیش پا افتاده گفته باشم، پاسخش را در آستینش داشت. اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود و 6دانگ تمام حواسم به گفته های پیرمرد بود. انقدر غرق در آن لحظه بودم که گویا هیچ مزاحمی هیچوقت برای من نبوده است.

باورم نمیشد که پاسخ شستن تنم  توسط یک مرده شور است. به همین سادگی میتوانستم از شر این موجودات رها شوم. غسالخانه را در جایی بیرون شهر انتخاب کرده بودم که با خلوتی آنجا پرده بگذارم بر راز بهبودی ام. که مباد سخره شدن در عام و خاص شعله ای به خاکستر کابوس تازه ای بدهد. آن شب را تا به صبح نمیتوانستم سحر کنم. و هربار چشمهایم را میبستم لبخند طعنه داری به جنهای مزاحم میزدم و باخودم زمزمه میکردم که شاید روزی برای این آزاردهنگان دلتنگ شوم.

درنهایت به هر زحمتی که بود، با سرآمدن خورشید تن خسته ام را بلند کردم و آماده شده بودم. از فرط بیخابی چشمهایم باد کرده بود. و هرچه زودتر دوست داشتم پس از حمامی نحس و شوم، شب به آرامش بروم. بیشتر از ذوق تازه دومادی که اندوه گذر زمان برای شب زفاف و وصال یار دارد.

محیط حس پوچی و ترس خاصی به من داده بود. تا به آن روز پا به همچین جایی نگذاشته بودم. نمیدانم از سرمای اتاقک بود یا ترس، به خود میلرزیدم. مرده شور که خیلی خونسرد بود، به نزد من آمد و آرامشش را به رخ رنگ پریدگی من کشید و بخاهش من که میخاستم در سکوتی دونفره این مراسم غسل برگزار شود، خانواده ی تنها مرده ی روی سنگ را بیرون کرده بود و آنها را نهی کرده بود که به هیچ عنوان وارد نشوند و تا پایان بزک انتظار بکشند. از جنازه ای که گویا هیچوقت زنده نبوده است میترسیدم. مرده شور که در این چاردیواری عجیب فکر زنده ها را نیز میخاند دستی به صورت مرده کشید و چشمانش را بست، انگار که تمام خطرش را به یکباره گرفته باشد.

لباسهایم در درآورده بودم، تا به گفته ی رمال کاملا شبیه به یک مرده باشم و روی سنگی سرد دراز کشیده بودم. آنچنان نوید سلامتی داشتم، که اجنه را به کل فراموش کرده بودم و چشمانم مست از خاب، آرام ناخاسته بسته میشد. آن مرده ی بی تحرک از هر زنده ی چماق به دست ترسناکتر بنظر میرسید. و هرچه که مرده شور با خصومت به شستشویش ادامه میداد، پاکیزه نمیشد. نوبت به من رسیده بود، ذوقی که من در سنگ غسالخانه داشتم در هیچ زنده ی دیگری پیدا نخاهد شد.

مرده شور که کارش تمام شده بود چهره اش هیچ تفاوتی با حالت اولیه اش نداشت. لیف را روی سینه ی مرده گذاشت و برای آوردن وسائل جدید از اتاقک خارج شد. بار دیگر چشم های من سنگین شد، و در سکوت اتاقک من و جنازه تنها بودیم. به آینده فکر میکردم و خودم را در جای سنگ کناردستی تصور میکردم.

صدای فردی سکوت افکارم را شکست، صدا به صدای مرده شور شبیه نبود. ترس تمام وجودم را گرفت. سوزشی عجیب به همراه سرما به نوک تمام انگشتانم سرازیر شد. میترسیدم که مرده دهن باز کرده باشد و تصمیم داشته باشد در بیداری آزارم دهد. به یاد جنها افتادم، برای فرار از دستشون، چشمهایم را ب یکباره گشودم و از جایم بلند شدم و روی سنگ نشستم.

و نفهمیدم در چند ثانیه چه گذشت، که 2 جنازه ی دیگر بر خانواده ی عزادار اضافه شد....

محل امضای متهم ردیف اول

-----------------------------------

پ.ن : من این خبر را از دوستم شنیدم. و سعی کردم برای تمرین سختی (بخیال خودم) داستانش کنم و از قول متهم اول که برگه ی بازجویی را پر میکند بنویسم. الان که در اینترنت جستجو کردم گویا صحت هم نداشته است !

لینک خبر : داستان عجیب مرگ در غسالخانه

  • کا وه

نظرات  (۱)

از این مطلبای زیباتون ممنونم
اگه خانم تاتار شمارو بهم معرفی نمیکرد من این مطلبای زیبای قشنگتونو نمیخوندم
خواهش میکنم به وبلاگ من سر بزنید
مبین جوکار 13 ساله....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی