نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

بعد از آخرین نوشته ی زیبا و دوست داشتنی و افتخار شدنی گل سرخ، که برگ سبزی در دفترم خاهد ماند، نحوه نوشتن و رو آوردن و تمرین کردن داستان نویسی برایم مشغله ذهنی بود که هرگاه خارج ازکار و درس و فکرهای واهی به جهانم و جهانت بودم به آن فکر میکردم. ولی زمانهایی هست که میگذرند و خیلی سریع باید بیایی و بنویسی و نگذاری که هدر بروند، خارج از هر سبک و سیاق، هر میل و نظر، هر دیدگاه دوستانه و ددمنشانه نوشت. همچون شب یلدا، مث شبای عید، مث شب پژمرده شدن گل سرخی و خیلی چیزهای دیگه که نه من جرات داشتم بنویسم نه شما که بخانید. امروز هم درست از اون روزهایی هست که هزاران هزار حرف در گلویت هست و دوست داری فقط از حجم زیاد حرفهایی که هست حرف بزنی نه بیشتر و نه کمتر، انگار که این رسالت بر گردنت است و بشریتی که در تنگنای حشریت دست و پا میزند، یک نفس صدایت میزند. یا شاید هم با پنجه های خونینشان، تشنه، مبهوت، با حرص جایت را دردل خاک میکند، ولی ما  را باکی از خاک نیست، ما خود خاکیم !

گرچه دیگر ترجیح میدهم برای جار زدن، دیگر در یک گوش شنوا نجوا کنم، که تکانهای سرش به نشانه تایید، قوت قلبی باشد که در بیکران بی انتهای چشمان کوچک و فهم بسته ی آدمی تنها نیستی. آب سردیست روی افکار بی آزارت که از بی معرفتی پیروان و رهروان آزادی به آتش کشیده میشود.

سالی که گذشت، پر از فرازها و نشیبها بود. فرازهایی که نشیب بودند و بلند میدانستمشان. سالی که جرات انجام اشتباه بدون احساس پشیمانی رو پیدا کردم، سالی که بارها غرور شیشه ایم به سنگ واقعیت شکست. سالی که یادگرفتم زندگی احترام به پدر، نگاه مادر، قدم برداشتن در کنار گام های یک دوست، است، چه خدایی باشد، چه نباشد. سالی که تماما روی لبه ی تیغ دویدم، با مُد رنگ باختم، به تصویری گریه کردم، سالی که حس کردم مردم بیدار نشدنی اند، سیاست پاک نشدنیست، جهالت فنا نشدنیست، انسانیت پیدا نشدنیست، ریاضت تمام نشدنیست و اشتباه تکرار شدنیست. سالی که به گمانم بیدار بودم، میدیدم، میشینیدم، میچشیدم، حس میکردم، لمس میکردم و بدتر از آن حدس میزدم که چه غولی پایین میاد آخر... 6 دانگ بودم به خیالم.  دیگر یک تندیس و تقدیر برایم هیچ نبود، سالی که از همه تقدیرها بدم می آمد. سالی که از بوی نان دادن قلمم ترسیدم. سالی که موفقیت ها قطار بود، بی ارزش بود، واهی بود، فاصله با خوشبختی زیاد بود، بیابانها مکان بود، ارزشهام قوی بود، رفاقتم خاکی بود، عشقی بود، واقعی بود. سالی که دویدم و دویدم، به سر کوه نرسیدم.

نارضایتی از کار نیست، کفشها را باید پاره کرد. رضایت در لبخند دشمن و دوست است.

سالی که می آید، پایان است. یا پایان خیلی از دردها، یا پایان من...