نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

از پشت پنجره به حیات نگاه کردم. دیدم چند گنجشک کیسه پسماند نون رو پیدا کردند. با آن نگرانی همیشگیشان بالا و پایین آن میپریدند. خوب میدانستند که در این سرمای جان سوز منبعی خوراک پیدا کردند. اما توان باز کردن در کیسه را نداشتند. انسانیتم خم شد، و تصمیم گرفتم تکه نونی برایشان بگذارم. 
تا در را باز کردم، به سرعت پریدند و روی دیوار نشستند و من را تماشا کردند. به محض اینکه به وسط حیاط رسیدم بال زدند و رفتند ...
با این وجود در کیسه نان خشک را باز کردم، چند تکه نون برداشتم، و زیر کیسه خرد کردم، نگاهی به آسمان انداختم ولی خبری از گنجشگ‌ها نبود. به خانه برگشتم.
ساعتی نگذشته بود، که سایه این پرندگان ریز نقش را روی پرده دیدم. از ترسِ ترس گنجشک‌ها، به آرامی پرده را کنار زدم. دیدم ۲ تا از آنها با شوق و ترس درحال خوردن نون ها هستند. یکی از آن پرید و رفت و با چند تا دیگر بازگشت. گویا تنها خوری برای اینها معنا نشده است،‌ و هنوز خودش سیر نشده است به سراغ خانواده‌اش می‌رود.
روزها میگذشت و من هر روز، صبح‌ها برایشان نان خرد میکردم، و روز به روز بیشتر می‌شدند. بقدری که نون‌هایی که براشون میزاشتم تمام می‌شد و مجبور بودم در طول روز دوبار برایشان نان خرد کنم. ولی وقتی برای خرد کردن نان می‌رفتم اونها به سرعت در آسمان پنهان می‌شدند. ولی وقتی خرده‌نانها می‌ریختم بعد از چند دقیقه دوباره پیدا می‌شدند.
اینبار در گوشه‌ای از حیاط کمین کردم تا این مخلوقات کوچک را از نزدیک ببینم. گنجشک ها آمدند و شروع بخوردن کردند. احساس کردم که دارند باهم حرف می‌زنند. کمی نزدیک‌تر رفتم، خوب شنیدم که خدای خوراک، آن کیسه نان، را می‌ستایند و یکدم انسانی را لعنت می‌کنند که مزاحم غذا خوردنشان می‌شود، و قصد جانشان را دارند.