نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

انگار که آماده بودند، تا به محض بسته شدن چشم هایم، به من هجوم بیاورند، و ذهن خسته شده در طول روزم را با حرفهایی از جنس تاریکی بمباران کنند. از کجا آمده بودند، و علت حضور این مهمانان ناخانده چی بود سوالی بود که در طول روز در گوشم زنگ میخورد. هر فردی برایم نسخه ای میپیچید، و آنهایی که حداقل عادت به بیهوده گفتن نداشتند، به فردی دیگر ارجایم میدادند.

طبیبان حازق هم با قرص های رنگ وا رنگ نتوانستند این کابوس شبانه را از من دور کنند، رویا و تنها آرزویم نداشتن رویا بود که خابی آسوده داشته باشم. خسته بودم از اینکه دوای درمانم در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشد. شاید اگر وابستگی به خانواده و حس مسولیت نسبت به اطرافم نداشتم و مطمئن بودم که برای همیشه از شر این اجنبی های خدا نشناس راحت میشوم، خیلی زودتر صورت مسئله را یکباره پاک میکردم.

هرچه میگذشت دنیای بیداریم از ترس اینکه مبادا گنه کار و رانده شده هستم، دچار این بلای ناآشنا شده ام وحشتناکتر میشد، و سعی میکردم بجای فکر کردن به این چشمهایم را ببندم، تن به این موجودات که افرادی آن را جن و پری مینامیدند بسپارم که شاید عذابش کمتر باشد.

آشنایی من با آن رمال توسط فردی که گویا خداوند در جلوی پایم قرار داده بود رغم خورد. پس از شرح کامل حالم برای رمال پیر، انگار که موضوعی پیش پا افتاده گفته باشم، پاسخش را در آستینش داشت. اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود و 6دانگ تمام حواسم به گفته های پیرمرد بود. انقدر غرق در آن لحظه بودم که گویا هیچ مزاحمی هیچوقت برای من نبوده است.

باورم نمیشد که پاسخ شستن تنم  توسط یک مرده شور است. به همین سادگی میتوانستم از شر این موجودات رها شوم. غسالخانه را در جایی بیرون شهر انتخاب کرده بودم که با خلوتی آنجا پرده بگذارم بر راز بهبودی ام. که مباد سخره شدن در عام و خاص شعله ای به خاکستر کابوس تازه ای بدهد. آن شب را تا به صبح نمیتوانستم سحر کنم. و هربار چشمهایم را میبستم لبخند طعنه داری به جنهای مزاحم میزدم و باخودم زمزمه میکردم که شاید روزی برای این آزاردهنگان دلتنگ شوم.

درنهایت به هر زحمتی که بود، با سرآمدن خورشید تن خسته ام را بلند کردم و آماده شده بودم. از فرط بیخابی چشمهایم باد کرده بود. و هرچه زودتر دوست داشتم پس از حمامی نحس و شوم، شب به آرامش بروم. بیشتر از ذوق تازه دومادی که اندوه گذر زمان برای شب زفاف و وصال یار دارد.

محیط حس پوچی و ترس خاصی به من داده بود. تا به آن روز پا به همچین جایی نگذاشته بودم. نمیدانم از سرمای اتاقک بود یا ترس، به خود میلرزیدم. مرده شور که خیلی خونسرد بود، به نزد من آمد و آرامشش را به رخ رنگ پریدگی من کشید و بخاهش من که میخاستم در سکوتی دونفره این مراسم غسل برگزار شود، خانواده ی تنها مرده ی روی سنگ را بیرون کرده بود و آنها را نهی کرده بود که به هیچ عنوان وارد نشوند و تا پایان بزک انتظار بکشند. از جنازه ای که گویا هیچوقت زنده نبوده است میترسیدم. مرده شور که در این چاردیواری عجیب فکر زنده ها را نیز میخاند دستی به صورت مرده کشید و چشمانش را بست، انگار که تمام خطرش را به یکباره گرفته باشد.

لباسهایم در درآورده بودم، تا به گفته ی رمال کاملا شبیه به یک مرده باشم و روی سنگی سرد دراز کشیده بودم. آنچنان نوید سلامتی داشتم، که اجنه را به کل فراموش کرده بودم و چشمانم مست از خاب، آرام ناخاسته بسته میشد. آن مرده ی بی تحرک از هر زنده ی چماق به دست ترسناکتر بنظر میرسید. و هرچه که مرده شور با خصومت به شستشویش ادامه میداد، پاکیزه نمیشد. نوبت به من رسیده بود، ذوقی که من در سنگ غسالخانه داشتم در هیچ زنده ی دیگری پیدا نخاهد شد.

مرده شور که کارش تمام شده بود چهره اش هیچ تفاوتی با حالت اولیه اش نداشت. لیف را روی سینه ی مرده گذاشت و برای آوردن وسائل جدید از اتاقک خارج شد. بار دیگر چشم های من سنگین شد، و در سکوت اتاقک من و جنازه تنها بودیم. به آینده فکر میکردم و خودم را در جای سنگ کناردستی تصور میکردم.

صدای فردی سکوت افکارم را شکست، صدا به صدای مرده شور شبیه نبود. ترس تمام وجودم را گرفت. سوزشی عجیب به همراه سرما به نوک تمام انگشتانم سرازیر شد. میترسیدم که مرده دهن باز کرده باشد و تصمیم داشته باشد در بیداری آزارم دهد. به یاد جنها افتادم، برای فرار از دستشون، چشمهایم را ب یکباره گشودم و از جایم بلند شدم و روی سنگ نشستم.

و نفهمیدم در چند ثانیه چه گذشت، که 2 جنازه ی دیگر بر خانواده ی عزادار اضافه شد....

محل امضای متهم ردیف اول

-----------------------------------

پ.ن : من این خبر را از دوستم شنیدم. و سعی کردم برای تمرین سختی (بخیال خودم) داستانش کنم و از قول متهم اول که برگه ی بازجویی را پر میکند بنویسم. الان که در اینترنت جستجو کردم گویا صحت هم نداشته است !

لینک خبر : داستان عجیب مرگ در غسالخانه

چند ساعت پیش، توی تلویزیون برنامه شوک رو دیدم. برنامه ای در قالب مستند، که هدفش شوک دادن است. شناخت من از این برنامه از قسمت هایی بود که درباره گولد کوئست و شرکت های هرمی بود. و علاقه ی من به اون در قسمت های گروگان گیری و هیجان انگیزش بود. همیشه که برنامه هاشو میدیدم، از نقض حریم شخصی و آزادی بدیهی انسانها عصبی میشدم، ولی همواره سوکت کردم. تا امروز که به قشری پرداخته بود که برای من خیلی محترم هستند. و تمام این برنامه رو بی احترامی به خودم میدیدم. این قسمتش با عنوان "تب خانندگی" به وضعیت علاقه مندان این زشته پرداخته بود.

من زیاد اهل نقد نیستم، بیشتر انتقاد را ترجیح میدهم. یکی از علتهاش هم اینه که این متن کاملا یکطرفه است، و یک گفتگوی 2طرفه نیست نیست، گرچه گفتگوی 2طرفه هم با اینها هیچوقت سازنده نیست. هیچوقت نمیتونم خوب چیزی رو بکوبم، ولی کاش میتونستم :)

بیشتر از این ناراحت میشوم که مجریان (تمام عوامل مدنظرم است) این برنامه خود را دانای کل میدانند که هیچوقت فریب نمیخورند. به همین خاطر همیشه نگاهی عاقل اندر سفیه به قضیا دارند، و با طرز صحبت و برخورد با افراد فریب خورده، توی ذهن بیننده اون فرد رو ی احمق بدیهی نشون میدن. که اگر نگاهی به زندگی خودشون بکنی پر از اعتقادات احمقانه است. اگر بحث خرافات مطرح باشد، که با امثال شما نمیشود رقابت کرد، ولی سخن در دل نگه خاهم داشت ! و به نکته ای بسنده میکنم : که از نظرمن، کسی که پیش فالگیر میره، همون قد میفهمه که کسی که فال حافظ میگیره (یا مشابه !). من نمیگم بی شعورن یا باشعور. فقط خاستم بگم در یک سطح هستند :)

کسی حق نداره در دوربین مخفی از کسی فیلم بگیره بعدش پخش کنه. به هیییییچ عنوان. از نظر من این آدم با اون کسی که از شریک جنسیش قایمکی فیلم میگیره یا خدا رو قسم میخوره که پخش نمیکنم فرقی نمیکند. فقط خاستم بگم در یک سطح هستند :)

کسی حق نداره از یک بچه سوال بپرسه راجع مسئله خانوادش اون هم در تلویزیون ! این فریب بزرگه. با هر هدفی هم باشه نا پسنندیدس، که از ی بچه راجع به مادرش بپرسی، و اون هم در بهت دوربین و خبرنگار مهربون، جواب سوالها رو با بله جواب بدهد که بعد به مخاطبتون نشون بدید چه مادر بدی دارد.

همه اینها بکنار. مشکل من با این برنامه بخاطر ساخت برنامه "تب خانندگی" بود. برنامه ای که از جمعی از عاشق های خانندگی، مصاحبه شده بود که عمدتا، مال باخته و احمق بودند. اصلا کاری ندارم اینکه اون افراد چقدر کارشون اشتباه بوده. فقط میخام بدونم هدف از ساخت این برنامه چیه ؟!! اگر اینکه جلوی کلاه بردارها رو بگیرید، پس چرا اون حرفها رو میزنید ؟ یا اصلا اینکارها رو میکنید؟ یک راست بسراغ کلاه بردارها برید و از اونا بازجویی کنید و اونا رو بازداشت کنید. تا عاشقان این مسیر در دام اینها نیوفتند. وقتی که هدف نشون دادن کلاه برداری های این راهه، چرا حتا با یک کلاهبردار در این رابطه صحبت نشد، و تنها با مالباختگان گفتگو کردند؟ چرا یکبار هم نشان از دستگیری این کلاهبردارها نبود ؟ برنامه جوری بود که آقا، تا توی احمق نری پیشش، کسی نمیاد کلاهتو برداره. پس بهتره حماقت رو تموم کنیم.

ولی چطور برای کشوری که ماهواره رو جمع میکنه، اینترنت رو فیلتر میکنه و تلویزیون و انتشاراتش و تمام محصولاتش از وزارتی مث ارشاد بیرون میاد که مبادا ما به جهنم بریم، مهم نیست که کلاهبردارهای این چنینی راست راست بچرخند ؟

یا اصلا یک نکته انحرافی. چطور وقتی یکی میاد مستند درست کنه، هزارتا کلاهبردار و قاچاقچی و خونه فساد و غیره پیدا میکنه، ولی پلیس نمیتونه ؟! یعنی هر وقت اراده کردند، پیدا کردند. ولی پلیس نه !. من خودم نه شیشه مصرف میکنم نه کراک، ولی اگه هرکدوم از اینها رو بخام میتونم کمتر از 1-2 ساعت بخرم. پس چطور .... ؟!

تمام دنیا برنامه میسازن که آهای مردم شما استعداد کشف نشده داری! یا برنامه هایی مث Amrican Idol و مشابه، شهر به شهر میچرخه تا اگه استعدادی هست و خودش نمیدونه پیداش کنن. بعد اینا برنامه میسازن، میگن یکی نونواست، یکی خاننده ! انقدر زور نزن.

یا اصلا اون پاپ خون هایی که صدا نداشتند توی برنامه هیچی. اون رپر چی؟ اون که خوب میخوند؟ برای چی مجری اون حالت تمسخر رو بخودش میگیره، یا در زمانی اون رو میزارن، که همه ی اون خاننده ها احمق نشون داده شدند ؟ یا اینکه "علی لهراسبی" کی باشه که بخاد بگی طرف رپر اجتماعیه-سیاسیه، خودش نمیدونه چی میخونه. مگه میشه کسی چیزی بنویسه که نفهمش؟!

جوری از مازیار فلاحی و خاجه امیری صحبت میکنن که انگار از شکم ننشون با میکروفون بیرون اومدن، و هیچوقت سختی نکشیدن، هیچ وقت کار ضعیف نداشتند، به یکباره خاننده بودند و محبوب !

خیلی حرفهای دیگه هم هست که خب بدلایلی نمیگم، ولی باید به دست اندرکاران این برنامه گفت....وجدان. وجدان....وجدانت را بیدار کن.

به عنوان آخرین حرف :

پس تُف به شوک و هرچی خبره کشکه....

امشب شب یلداس. و شبی خاص، که هر سال علتی شده برای اضافه ی یادداشتی به دیگر یادداشتهای بی ثمر :)

من  اینجور رویدادها رو دوس دارم، ولی نا خداگاه توی جشنهای عمومی، یاد ناراحتیهای شخصی دیگران می شوم. یاد کسایی که امشبشان هم مث دیشبشان است، ولی تمام کانالهای تلویزیون بهشون دروغ میگن. جهان منظم نیست، نا منظم است، که به نظم میبینیمش. هیچ چیز جای خود نیست. تازه دارم به این یقین میرسم که ما برای امتحان آفریده شده ایم.

امشب یک دقیقه بیشتر است، این یک دقیقه را نمیخاهم درگیر سگ دوهای زندگیم کنم، نمیخاهم از خضولاتی پُرکنم که هر روز میخانم. میخاهم چشم هایم را ببندم، و به این فکر کنم که چرا یک دقیقه 60 ثانیه است، و چرا 100 ثانیه نیست. اینکه چرا زمین گرده، چرا ابرها انقدر بالا هستن، چرا منطق میگه باید آدم فضایی باشه، ولی پیدا نمیشه؟! میخام این 1 دقیقه رو به سیاست فکر کنم. به نا کامیها. به دستاوردها. به این که در آن بالا چه ها بهم میگویند که با منطق سر سازش ندارد. به این که چرا منطق ها فرق میکنه، چرا خدا پرستان همان دلیلها را میاورند که بیخدایان میاورند؟ چرا نمیشود حس را بیان کرد؟ فکر کنم به اینکه چرا مینوسم؟ چرا وبلاگم را قایم میکنم؟ چرا خجالت میکشم؟ به اینکه چرا با همه ندانمهایم میخندم؟ چرا میترسم از خنده ی این مردم؟ چرا من هیچوقت درد مردم بیرون مرزم برایم مهم نبوده؟ چرا قهرمانی کشورم در ورزش برایم هیجان انگیز است فقط؟ چی میشود که یک فرد ترجیح میدهد که میلیونها نفر بدبختی بکشند تا چندهزار نفر دیگه راحت زندگی کند؟

من از هیچ آمده ام و به هیچ میروم، علم بچکارم آید؟ چه فرقی میکند برای کرم های زیرخاک، چه فرقی میکند که امروز هیچ شوم یا 100 سال بعد؟ وقتی عاقبت هیچ است، ترس از چیست؟ اولین بار کی واژه ی "مرد" را ساخت؟ چی شد که وقتی هیچ عاقبت است، شرافت مهم شد؟ چرا زمانی که به سیری میرسیم به یاد گشنه ها میافتیم؟ چرا تن همجنس حرام است و تن هر غیرهمجنسی میتواند حلال باشد؟ مگر نه اینکه هر دو شهوت انگیز است و مسبب رضایت است؟ اصلا اگر عاقبت هیچ است، این سوالها دیگر چیست؟

دوس دارم این یک دقیقه را به تمام نظریه های فلسفه نگاه کنم و روی همه اشان بالا بیاورم، و بگویم من از هیچ هستم و پاسخ تمام پرسش های هستی ام هیچ است. جواب هیچ خیلی عقب تر از چند سلولو بیگ بنگ است. و دوس دارم به معجزه ها فکر کنم، و همه را یکجا باور کنم. و چه خنده دار است برای خالق ما، زمانی که میخاند تمام حرفهایم را. حس من هم ضمیمه میان تمام حس های بایگانی شده، مثل همه اسناد ذخیزه شده که هیچگاه بررسی نمیشوند.

نه، نه. حیف این یک دقیقه باشد، من خیلی وقت است که از این کلیشه های ذهنی کوچ کردم. وقتی عاقبت هیچ است، حتا نیاز به فهم ابتدا هم نیست. ما روی دور تند هستیم، که منتظر است نوارش تمام شود. وقتی عاقبت هیچ است، وقتی ترس از هیچ، بیهوده است، چون عاقبت هیچ است. چه فایده که بدانم ستار کیست؟ چرا باید این راه ناهموار را پا برهنه سپری کنم؟ آنهم درست در زمانی که آرامش به فاصله ی رگ گردن تا نمیدانم بکجا است !!

بهتر است به عشقی فکر کنم، که همیشه از جبر آماده است، و انتخاب مهملی است برای توجیح آن. انسان عاشق هر کس میتواند باشد، حتا آنکه ازش متنفر است. انکار این فقط دروغیست که اعترافش همچون سر کشیدن جام زهر، ناخوشایند است. اگر عشق حقیقت داشت، یادآورنده ی ازدواج نر و ماده نبود. عشق تعریفی انتزاعیست، که وجود خارجی ندارد، و تنها توجیح هوس است. تنها توجیح خودخاهی. واژگان را باید شست، جور دیگر میباید معنی کرد.

دوست دارم در این یک دقیقه به این فکر کنم که آرامش چیست؟ یا آرامش در چیست؟ اگر تمام راه را سختی بکشم باخته ام یا شادی کنم؟ چرا نیچه نمیخندید؟ چرا کافکا خودش نبود، و فقط سایه ای از اون روی دنیا چمبره زده بود؟ چی باعث اینقدر دروغ گفتن کافکا از دنیا بود؟

دوست دارم در این دقیقه اضافی، به تمام ضعفهایم نگاه کنم. به تمام نگاه هایم توجه کنم. که بفهمم چی ضعف است و چی نیاز. ولی چه فایده؟ ضعف چیست؟ نگاه دیگران؟ دلیل کمتر زندگی کردن؟ هیچ ضعفی نیست. ضعف در قیاس بوجود می آید. و وقتی که عاقبت همه هیچ است، چه فایده که ضعف من چی باشد. بد را که تعریف میکند؟ تلویزون؟ کتابها؟ یا متخصصانی که با کتابها و تلویزیون ها رشد کرده اند؟

چه فاید که اهل دانای دنیا، به حماقت من میخنند؟ من را با شمارش کتابهاتون قیاس میکنید؟ همه به یکجا خاهیم رفت، همه به یک هیچ، و برای هیچ فرقی نمیکند که اسپینوزا باشی یا محمد. کافی است بهش برسی... امشب فال نخاهم گرفت، تقدیرم را خودم رقم خاهم زد. بدون منت سرنوشت، فارغ از تقدیری که جبر و پدر بر پیشانی ام نقاشی کرده است.

دلم انتحار میخاهد، با کمبربندی از دینامیت، در قلب بیابانی به وسعت آسمان. که آخرین کام ِ آخرین سیگارِ کِنتَم، یادگار شاهین، را به کام فیلتر دینامیت ها دربیارم.

وقتی عاقبت هیچ است، مرگ اینگونه، در خلوتی به اندازه ی یک کویر بزرگ، شیرین است. و لازم. (حتا اگر تمام دنیا منتظرت باشد)

حالم این روزا حال خوبی نیست

قلوه سنگی تو کفش این دنیا

من به روزای شاد مشکوکم

شک دارم ختم ماجرا اینجاست

یک جای کار بد میلنگد !