نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

هدف، تعیین کننده راه و توجیح کننده روش است. قطعا هدف من، پراکندن چند واژه و انتشار آن نبوده و نخاهد بود. امروز با توجه به شرایط و اتفاقات پیش آمده، تصمیم برآن گرفتم که مهر پایان در اتمام کار این وبلاگ بزنم.

پایان کار این وبلاگ به منزله پایان کار من نخاهد بود. من این روزها سراسر بغض بودم که حاصل، چیزی خاهد بود که انقدر بلند باشد که گوشها را پاره کند، حتا آنهایی که نمیخاهند بشوند. این یک شعار نیست، این یک تهدید است، انشاالله.

تمام این نوشته ها، تقدیم به آن جوان فهمیده ی وبلاگنویسی که امام من شد.

# فکر نمیکنم تصمیمم عوض بشه.

تمام/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • کا وه

انگار که آماده بودند، تا به محض بسته شدن چشم هایم، به من هجوم بیاورند، و ذهن خسته شده در طول روزم را با حرفهایی از جنس تاریکی بمباران کنند. از کجا آمده بودند، و علت حضور این مهمانان ناخانده چی بود سوالی بود که در طول روز در گوشم زنگ میخورد. هر فردی برایم نسخه ای میپیچید، و آنهایی که حداقل عادت به بیهوده گفتن نداشتند، به فردی دیگر ارجایم میدادند.

طبیبان حازق هم با قرص های رنگ وا رنگ نتوانستند این کابوس شبانه را از من دور کنند، رویا و تنها آرزویم نداشتن رویا بود که خابی آسوده داشته باشم. خسته بودم از اینکه دوای درمانم در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشد. شاید اگر وابستگی به خانواده و حس مسولیت نسبت به اطرافم نداشتم و مطمئن بودم که برای همیشه از شر این اجنبی های خدا نشناس راحت میشوم، خیلی زودتر صورت مسئله را یکباره پاک میکردم.

هرچه میگذشت دنیای بیداریم از ترس اینکه مبادا گنه کار و رانده شده هستم، دچار این بلای ناآشنا شده ام وحشتناکتر میشد، و سعی میکردم بجای فکر کردن به این چشمهایم را ببندم، تن به این موجودات که افرادی آن را جن و پری مینامیدند بسپارم که شاید عذابش کمتر باشد.

آشنایی من با آن رمال توسط فردی که گویا خداوند در جلوی پایم قرار داده بود رغم خورد. پس از شرح کامل حالم برای رمال پیر، انگار که موضوعی پیش پا افتاده گفته باشم، پاسخش را در آستینش داشت. اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود و 6دانگ تمام حواسم به گفته های پیرمرد بود. انقدر غرق در آن لحظه بودم که گویا هیچ مزاحمی هیچوقت برای من نبوده است.

باورم نمیشد که پاسخ شستن تنم  توسط یک مرده شور است. به همین سادگی میتوانستم از شر این موجودات رها شوم. غسالخانه را در جایی بیرون شهر انتخاب کرده بودم که با خلوتی آنجا پرده بگذارم بر راز بهبودی ام. که مباد سخره شدن در عام و خاص شعله ای به خاکستر کابوس تازه ای بدهد. آن شب را تا به صبح نمیتوانستم سحر کنم. و هربار چشمهایم را میبستم لبخند طعنه داری به جنهای مزاحم میزدم و باخودم زمزمه میکردم که شاید روزی برای این آزاردهنگان دلتنگ شوم.

درنهایت به هر زحمتی که بود، با سرآمدن خورشید تن خسته ام را بلند کردم و آماده شده بودم. از فرط بیخابی چشمهایم باد کرده بود. و هرچه زودتر دوست داشتم پس از حمامی نحس و شوم، شب به آرامش بروم. بیشتر از ذوق تازه دومادی که اندوه گذر زمان برای شب زفاف و وصال یار دارد.

محیط حس پوچی و ترس خاصی به من داده بود. تا به آن روز پا به همچین جایی نگذاشته بودم. نمیدانم از سرمای اتاقک بود یا ترس، به خود میلرزیدم. مرده شور که خیلی خونسرد بود، به نزد من آمد و آرامشش را به رخ رنگ پریدگی من کشید و بخاهش من که میخاستم در سکوتی دونفره این مراسم غسل برگزار شود، خانواده ی تنها مرده ی روی سنگ را بیرون کرده بود و آنها را نهی کرده بود که به هیچ عنوان وارد نشوند و تا پایان بزک انتظار بکشند. از جنازه ای که گویا هیچوقت زنده نبوده است میترسیدم. مرده شور که در این چاردیواری عجیب فکر زنده ها را نیز میخاند دستی به صورت مرده کشید و چشمانش را بست، انگار که تمام خطرش را به یکباره گرفته باشد.

لباسهایم در درآورده بودم، تا به گفته ی رمال کاملا شبیه به یک مرده باشم و روی سنگی سرد دراز کشیده بودم. آنچنان نوید سلامتی داشتم، که اجنه را به کل فراموش کرده بودم و چشمانم مست از خاب، آرام ناخاسته بسته میشد. آن مرده ی بی تحرک از هر زنده ی چماق به دست ترسناکتر بنظر میرسید. و هرچه که مرده شور با خصومت به شستشویش ادامه میداد، پاکیزه نمیشد. نوبت به من رسیده بود، ذوقی که من در سنگ غسالخانه داشتم در هیچ زنده ی دیگری پیدا نخاهد شد.

مرده شور که کارش تمام شده بود چهره اش هیچ تفاوتی با حالت اولیه اش نداشت. لیف را روی سینه ی مرده گذاشت و برای آوردن وسائل جدید از اتاقک خارج شد. بار دیگر چشم های من سنگین شد، و در سکوت اتاقک من و جنازه تنها بودیم. به آینده فکر میکردم و خودم را در جای سنگ کناردستی تصور میکردم.

صدای فردی سکوت افکارم را شکست، صدا به صدای مرده شور شبیه نبود. ترس تمام وجودم را گرفت. سوزشی عجیب به همراه سرما به نوک تمام انگشتانم سرازیر شد. میترسیدم که مرده دهن باز کرده باشد و تصمیم داشته باشد در بیداری آزارم دهد. به یاد جنها افتادم، برای فرار از دستشون، چشمهایم را ب یکباره گشودم و از جایم بلند شدم و روی سنگ نشستم.

و نفهمیدم در چند ثانیه چه گذشت، که 2 جنازه ی دیگر بر خانواده ی عزادار اضافه شد....

محل امضای متهم ردیف اول

-----------------------------------

پ.ن : من این خبر را از دوستم شنیدم. و سعی کردم برای تمرین سختی (بخیال خودم) داستانش کنم و از قول متهم اول که برگه ی بازجویی را پر میکند بنویسم. الان که در اینترنت جستجو کردم گویا صحت هم نداشته است !

لینک خبر : داستان عجیب مرگ در غسالخانه

از پشت پنجره به حیات نگاه کردم. دیدم چند گنجشک کیسه پسماند نون رو پیدا کردند. با آن نگرانی همیشگیشان بالا و پایین آن میپریدند. خوب میدانستند که در این سرمای جان سوز منبعی خوراک پیدا کردند. اما توان باز کردن در کیسه را نداشتند. انسانیتم خم شد، و تصمیم گرفتم تکه نونی برایشان بگذارم. 
تا در را باز کردم، به سرعت پریدند و روی دیوار نشستند و من را تماشا کردند. به محض اینکه به وسط حیاط رسیدم بال زدند و رفتند ...
با این وجود در کیسه نان خشک را باز کردم، چند تکه نون برداشتم، و زیر کیسه خرد کردم، نگاهی به آسمان انداختم ولی خبری از گنجشگ‌ها نبود. به خانه برگشتم.
ساعتی نگذشته بود، که سایه این پرندگان ریز نقش را روی پرده دیدم. از ترسِ ترس گنجشک‌ها، به آرامی پرده را کنار زدم. دیدم ۲ تا از آنها با شوق و ترس درحال خوردن نون ها هستند. یکی از آن پرید و رفت و با چند تا دیگر بازگشت. گویا تنها خوری برای اینها معنا نشده است،‌ و هنوز خودش سیر نشده است به سراغ خانواده‌اش می‌رود.
روزها میگذشت و من هر روز، صبح‌ها برایشان نان خرد میکردم، و روز به روز بیشتر می‌شدند. بقدری که نون‌هایی که براشون میزاشتم تمام می‌شد و مجبور بودم در طول روز دوبار برایشان نان خرد کنم. ولی وقتی برای خرد کردن نان می‌رفتم اونها به سرعت در آسمان پنهان می‌شدند. ولی وقتی خرده‌نانها می‌ریختم بعد از چند دقیقه دوباره پیدا می‌شدند.
اینبار در گوشه‌ای از حیاط کمین کردم تا این مخلوقات کوچک را از نزدیک ببینم. گنجشک ها آمدند و شروع بخوردن کردند. احساس کردم که دارند باهم حرف می‌زنند. کمی نزدیک‌تر رفتم، خوب شنیدم که خدای خوراک، آن کیسه نان، را می‌ستایند و یکدم انسانی را لعنت می‌کنند که مزاحم غذا خوردنشان می‌شود، و قصد جانشان را دارند.