لطفا نخانید... !

دی ماه سال 90 بود که اتفاقات شومی زندگی منو عوض کرد، چند سالی پیرم کرد. ولی به هر نحو به اینجا رسیدم، و امروز در آستانه ای ریسکی بزرگتر، عمیق تر قرار گرفتم، و یکباره یاد قطعه نوشته ای افتادم که اون روزها با موبایلم تایپ کردم، شاید خیلی بد نوشته شده باشد، ولی هنوز هر کلمه از این نوشته مرا به دی ماه سال 90 میبرد، هر کلمه اش با پوست و استخانم حس میشود. که به شرح زیر است....
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گره افتاده در کارم
، به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن، چه راهی پیش رو دارم ؟!
زمانی که انسان در بلندپروازیش اوج بگیرد، فاصله بیشتری با واقعیت میگرد و زمانی که واقعیت در او چیره شود، از بلندای بیشتری به پایین میخورد و بمراتب صدامات بیشتری میبیند. من فهمیدم چیزی که میبینم واقعیت نیست انعکاسی از واقعیت است که پرده وهم و خیال آن را هم بسیار کم اثر کرده است. فهمیدم واقعیت چیزی نیست که بشود به راحتی دید، واقعیت حس کردنی است. هرچند ناخوشایند، تحمیل میشود. هرچند سعی در پنهان کردن آن در شلوغی روز داشته باشی، سکوت و تنهایی در شب پرده از چهره بی رحم حقیقت برمیدارد. ترس از روی هم گذاشتن پلکهایم، و فکر کردن به فکرهای دیگران، سیر نزولی اعتبار، سیل نصیحتهای با غرض، همه و همه آنقدر ذهنم را گرفته است که اندک فضایی برای امید باقی مانده است.
این چند روز فقط یک بیت آرامش بخش و نوید دهنده به من بوده :
جهان عرصه عبرت آموزی است، شکست اولین گام پیروزی است
گرچه اولین گام را بسیار استوار و محکم برداشتم، ولی چه میشود کرد!؟ از گام دوم که نمیشود شروع کرد. درست است که طعم پیروزی را تا بحال نچشیدم، ولی باز چه میشه کرد؟ باید زندگی کرد. فکرمیکردم زمانی که به 20سالگی برسم چه ها که نمیشوم، و الان در یک قدمی آن هستم و جز تیرگی چیز جلوی چشمم نمیبینم
نه اینها را نوشتم که دلیلی برای توجیه اشتباهم، نه التماسی برای بخشش باشد، تنها برای یادآوری خودم به این روز، که چه کشیدم، چه تصمیم گرفتم، که این ریسک را دوباره خودم انتخاب کردم.
جمعه - ۳۰ دی ۱۳۹۰
ساعت 1:55
- ۹۲/۰۷/۰۱