نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها


شاید در نوشته‌های زیر حرف‌هایی باشد که با هنجارهای شما ناسازگار باشد (ما یه غلطی کردیم عمومی پخشش کردیم!!) --لطفا در صورت نداشتن بعضی چیزها از خوندن آن جلوگیری کنید.



مطلب داغ داغ است. چند ساعتی نمیشه که از نزد دکتر آموخته اومدم. خب همانطور که انتظارش می‌رفت، پاسخ خیلی از پرسش‌ها داده شد، به بهترین شکل. ولی وامونده، پرسش، پرسش می‌آورد. و دوباره باید منتظر موند تا فرصتی مناسب.

نوشتارهای زیر نتیجه فعل و انفعالات نامنظم مغز بنده می‌باشد، که مهر تاییدش را از دکتر آموخته گرفته است. همچنین امیدوارم، امیدوارم، سخنان گهربار ایشان را چَپه برداشت نکرده باشم، که غرق در دنیای جهالتم نشوم.

یکی از دلایلی هم که این نوشته را میخاهم بنویسم، این است که شما دوست گرامی که به احتمال قوی پرسش‌های دیگری برایت مطرح شده، عنوان کنی،  تا من یا شما در پی پاسخ آن باشیم. بلکه باز شود این در گم‌گشته بر دیوار !

بعضی وقتا از بچه‌های توی فیسبوق میپرسم چرا انقدر اسیر این فکاهی‌ها میشید، یا وقتی انتقاد میکنم که ملت ما فقط دنبال خندن، با جواب کوبنده‌ی اینکه ایران امروز به خنده نیاز داره، مواجح می‌شوم. ولی این خنده‌ی امروز ما، گریه‌ی فردای ما میشه ...

ولی مسئله اینجاست که درست است که مردم ایران، امروزه سخت‌ترین دوران خودشون رو دارن می‌گذرونن، و این چیزیه که همه، حتا در تلویزیون به آن اعتراف کرده‌اند، ولی درمان دردشان خنده نیست. درمان دردشان دلار ۹۰۰ تومانی است‌‌ ! و دیگر چیزهایی که نیاز نیست نوشته بشن، باید حس بشن، که میشن.

رمز این نوشته برداشته شد!

بعد از شنیدن یه آهنگ‌ به نام چیز، از یک خاننده‌ی چیزی، تصمیم گرفتم منم چیزامو بنویسم، تا فکر نکنه فقط خودش بلده چیز بگه. امیدوارم پس از شنیدن چیزشرای من، به چیز من اعتقاد پیدا کنه !

چیز میکنم تا همه بداند که چیزی که من میگم چیز نیست، و چیزای من از روی چیز نیست. نتیجه چیز کردنای منه، نکه بگم من چیزی هستم، ولی لطفا تا پایان این چیزنامه من را چیز کنید.

اخطار : چیزهای زیر شاید برای بعضی‌ها، چیز باشد. پس توصیه می‌شود اگر چیز ندارید، نخانید‌! و اگر دارید، لطفا چیز بازی درنیارید و منو به چیز ندید !

 

احساس میکنم جهان همش داره به مکتب مزدک نزدیک میشه ... !

درست زمانی که شکستها پشت سر هم بافر میشوند، که حتا زمانت قد نمیدهد برای سوگواری همه اشان، فقط یک خبر میتواند لبخند به لبانت بنشاند.

درست زمانی که مشکل دوستانت، مشکلت میشود، و در پی حلش، تمام سلولهای بدنت بهت فشار میاورند، که حتا صدای زنگ موبایلت وحشت است برات، تنها نیاز به یک خبر داری تا برای لحظه ای فراموش کنی همه مصیبتها را.

این روزها در مغزم داستان تله موش عبید زاکانی مرور میشود، و دوست دارم فریاد بزنم که آهای مردم نفرین شده، زمین گِرد است.

زنگهای پی در پی موبایلت، صدای لرزان پشت تلفن، خبرهای بد. میشینی، شِش دُنگ مغزت را بکار میگیری، که چطور توپ را در زمین حریف بندازی، چطور وضعیت وخیم را سامان بدهی، چطور برگ برنده اش را به مدرک مرگش تبدیل کنی. فکر میکنی، دروغ میبافی، هدف مشخص است، به هرقیمتی باید میسر شود. و آن زمان که قانون در برابر وجدان قرار میگیرد، خوب میدانی که نمیدانی. مُهر باید بزنی بر لبانت، به کسی نگویی. ولی چطور میشود این مشکل بزرگ را من حل کنم ؟ لعنت میکنی خودت را که شدی مغز متفکر این جریان، ولی تو نمیتوانی. نمیخاهم جهالتم باعث پشیمانی من و خیلی ها شود. با این شرایطم عمو، تنها خبر بدنیا آمدنت توانست دلم را شاد کند.

آبتین جان، امیدوارم خوبی و بدیهای دنیا رو ببینی و خوب درک کنی، و درست انتخاب کنی. امیدوارم من برایت مثل یک برادر باشم، بهت خوبیها رو نشون بدم. خیلی چیزها از کامپیوتر و چیزای دیگه هست که مشتاقم بهت یاد بدم. و امروز من عمو شدم، یعنی یک مسئولیت جدید. امیدوارم این وظیفه ام را حداقل درست بجا بیاورم.

امیدوارم مردی بشوی که دوست و دشمن با خیال راحت بهت تکیه کنند. گرچه میدانم با وجود همچین مادر و پدری حتما همان خاهی شد.

نمیدانم وقتی که میتوانی این را بخانی، من زنده هستم یا نه، یا اصلا این نوشته تا چند سال دیگر هست یا فیلترینگ برای همیشه پاکش کرده، مثل خیلی از نوشته هایی که از تاریخ پاک شد، ولی همیشه نبودشان حس شد. من میدانم، من اعتقاد دارم به انرژی ها، میدانم این نوشته های من، همین حالا هم انرژی اش به تو میرسد. و این محبت بین ما را میسازد، همان چیزی که خون مینامند.

همیشه شجاع باش، عمویت محمد.

مُشک آن است که خود ببوید، نه آن که اخبار بگوید ... !


هوس کردم یکی از مجهولات ذهنی برخی از دوستان را حل کنم، که به تازگی ابزاری شده برای به سفسطه کشاندن بحث و گوزانیدن مخ فرد مقابل.
این افراد، تنها با پرسیدن اول مرغ بوده یا تخم مرغ، تمام نظریه‌های هستی اعم از بیگ‌بنگ، داروین، ریسمان و حتا نسبیت انیشتین را به چالش می‌کشند. و این پرسش تبدیل به پرده‌ای از شبهات شده، که می‌توان آن را روی هر واقعیتی کشید !
در پاسخ به این افراد، باید عرض کنم ابتدا تخم مرغ بوده، و این تخم، ناشی از یک رابطه نامشروع میان دو حیوان خدا نشناس، که احتمالا منجر به رسوایی میان حیوانات شده است می‌باشد.
نظریه‌ی پُرقدرتی هم این احتمال را می‌دهد که اولین مرغ یتیم بوده است ! (چرا که پس از رسوایی، یا ماده‌جنس خودکشی کرده، و فامیلاش هم جنس‌نر رو کشتن، یا ماده‌جنس بهمراه جنس‌نر فرار کرده و تخم مرغ‌هایی دیگری در دیگجاها به ارمغان گذاشتند !)

فقط برای شوخی !

خیلی وقت بود که میخاستم راجع به این موضوع چند خطی حواله کنم، ولی نه وقتش شد، نه حوصلش بود.

اما الان دیگه کاسه صبرم سرریز شد. دیگه دیوونه شدم از بس مطالب فراماسونی و یهودیت و صهیونیست رو خوندم. این نوشته انتقادی هست به تمام کسانی که جو ایندیانا جوینز بخودشون گرفتن و از خودشون سی‌دی، دی‌وی‌دی، بلوری، و نوشته کاغذی از درمیکنن ! میباشد. به اون یارو که (اسمش یادم نیست) که شده مفسر بزرگ فراماسون‌ها گرفته تا جوجه ریشوی محلمون !

از پشت پنجره به حیات نگاه کردم. دیدم چند گنجشک کیسه پسماند نون رو پیدا کردند. با آن نگرانی همیشگیشان بالا و پایین آن میپریدند. خوب میدانستند که در این سرمای جان سوز منبعی خوراک پیدا کردند. اما توان باز کردن در کیسه را نداشتند. انسانیتم خم شد، و تصمیم گرفتم تکه نونی برایشان بگذارم. 
تا در را باز کردم، به سرعت پریدند و روی دیوار نشستند و من را تماشا کردند. به محض اینکه به وسط حیاط رسیدم بال زدند و رفتند ...
با این وجود در کیسه نان خشک را باز کردم، چند تکه نون برداشتم، و زیر کیسه خرد کردم، نگاهی به آسمان انداختم ولی خبری از گنجشگ‌ها نبود. به خانه برگشتم.
ساعتی نگذشته بود، که سایه این پرندگان ریز نقش را روی پرده دیدم. از ترسِ ترس گنجشک‌ها، به آرامی پرده را کنار زدم. دیدم ۲ تا از آنها با شوق و ترس درحال خوردن نون ها هستند. یکی از آن پرید و رفت و با چند تا دیگر بازگشت. گویا تنها خوری برای اینها معنا نشده است،‌ و هنوز خودش سیر نشده است به سراغ خانواده‌اش می‌رود.
روزها میگذشت و من هر روز، صبح‌ها برایشان نان خرد میکردم، و روز به روز بیشتر می‌شدند. بقدری که نون‌هایی که براشون میزاشتم تمام می‌شد و مجبور بودم در طول روز دوبار برایشان نان خرد کنم. ولی وقتی برای خرد کردن نان می‌رفتم اونها به سرعت در آسمان پنهان می‌شدند. ولی وقتی خرده‌نانها می‌ریختم بعد از چند دقیقه دوباره پیدا می‌شدند.
اینبار در گوشه‌ای از حیاط کمین کردم تا این مخلوقات کوچک را از نزدیک ببینم. گنجشک ها آمدند و شروع بخوردن کردند. احساس کردم که دارند باهم حرف می‌زنند. کمی نزدیک‌تر رفتم، خوب شنیدم که خدای خوراک، آن کیسه نان، را می‌ستایند و یکدم انسانی را لعنت می‌کنند که مزاحم غذا خوردنشان می‌شود، و قصد جانشان را دارند.


ماشین سفرهای علمی تو این سرزمین به دنبال نور راهی گور میشود.

امروز دانش آموزان در حسرت نداشتن شوفاژ سوختن، و مردم من از گلوی علی‌اصغر قمه‌‌ها به سر زدند.


شاهین دروغ نمیگه، خدا نیست، اگر هست چرا خفه خون گرفته ؟