نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

امشب شب یلداس. و شبی خاص، که هر سال علتی شده برای اضافه ی یادداشتی به دیگر یادداشتهای بی ثمر :)

من  اینجور رویدادها رو دوس دارم، ولی نا خداگاه توی جشنهای عمومی، یاد ناراحتیهای شخصی دیگران می شوم. یاد کسایی که امشبشان هم مث دیشبشان است، ولی تمام کانالهای تلویزیون بهشون دروغ میگن. جهان منظم نیست، نا منظم است، که به نظم میبینیمش. هیچ چیز جای خود نیست. تازه دارم به این یقین میرسم که ما برای امتحان آفریده شده ایم.

امشب یک دقیقه بیشتر است، این یک دقیقه را نمیخاهم درگیر سگ دوهای زندگیم کنم، نمیخاهم از خضولاتی پُرکنم که هر روز میخانم. میخاهم چشم هایم را ببندم، و به این فکر کنم که چرا یک دقیقه 60 ثانیه است، و چرا 100 ثانیه نیست. اینکه چرا زمین گرده، چرا ابرها انقدر بالا هستن، چرا منطق میگه باید آدم فضایی باشه، ولی پیدا نمیشه؟! میخام این 1 دقیقه رو به سیاست فکر کنم. به نا کامیها. به دستاوردها. به این که در آن بالا چه ها بهم میگویند که با منطق سر سازش ندارد. به این که چرا منطق ها فرق میکنه، چرا خدا پرستان همان دلیلها را میاورند که بیخدایان میاورند؟ چرا نمیشود حس را بیان کرد؟ فکر کنم به اینکه چرا مینوسم؟ چرا وبلاگم را قایم میکنم؟ چرا خجالت میکشم؟ به اینکه چرا با همه ندانمهایم میخندم؟ چرا میترسم از خنده ی این مردم؟ چرا من هیچوقت درد مردم بیرون مرزم برایم مهم نبوده؟ چرا قهرمانی کشورم در ورزش برایم هیجان انگیز است فقط؟ چی میشود که یک فرد ترجیح میدهد که میلیونها نفر بدبختی بکشند تا چندهزار نفر دیگه راحت زندگی کند؟

من از هیچ آمده ام و به هیچ میروم، علم بچکارم آید؟ چه فرقی میکند برای کرم های زیرخاک، چه فرقی میکند که امروز هیچ شوم یا 100 سال بعد؟ وقتی عاقبت هیچ است، ترس از چیست؟ اولین بار کی واژه ی "مرد" را ساخت؟ چی شد که وقتی هیچ عاقبت است، شرافت مهم شد؟ چرا زمانی که به سیری میرسیم به یاد گشنه ها میافتیم؟ چرا تن همجنس حرام است و تن هر غیرهمجنسی میتواند حلال باشد؟ مگر نه اینکه هر دو شهوت انگیز است و مسبب رضایت است؟ اصلا اگر عاقبت هیچ است، این سوالها دیگر چیست؟

دوس دارم این یک دقیقه را به تمام نظریه های فلسفه نگاه کنم و روی همه اشان بالا بیاورم، و بگویم من از هیچ هستم و پاسخ تمام پرسش های هستی ام هیچ است. جواب هیچ خیلی عقب تر از چند سلولو بیگ بنگ است. و دوس دارم به معجزه ها فکر کنم، و همه را یکجا باور کنم. و چه خنده دار است برای خالق ما، زمانی که میخاند تمام حرفهایم را. حس من هم ضمیمه میان تمام حس های بایگانی شده، مثل همه اسناد ذخیزه شده که هیچگاه بررسی نمیشوند.

نه، نه. حیف این یک دقیقه باشد، من خیلی وقت است که از این کلیشه های ذهنی کوچ کردم. وقتی عاقبت هیچ است، حتا نیاز به فهم ابتدا هم نیست. ما روی دور تند هستیم، که منتظر است نوارش تمام شود. وقتی عاقبت هیچ است، وقتی ترس از هیچ، بیهوده است، چون عاقبت هیچ است. چه فایده که بدانم ستار کیست؟ چرا باید این راه ناهموار را پا برهنه سپری کنم؟ آنهم درست در زمانی که آرامش به فاصله ی رگ گردن تا نمیدانم بکجا است !!

بهتر است به عشقی فکر کنم، که همیشه از جبر آماده است، و انتخاب مهملی است برای توجیح آن. انسان عاشق هر کس میتواند باشد، حتا آنکه ازش متنفر است. انکار این فقط دروغیست که اعترافش همچون سر کشیدن جام زهر، ناخوشایند است. اگر عشق حقیقت داشت، یادآورنده ی ازدواج نر و ماده نبود. عشق تعریفی انتزاعیست، که وجود خارجی ندارد، و تنها توجیح هوس است. تنها توجیح خودخاهی. واژگان را باید شست، جور دیگر میباید معنی کرد.

دوست دارم در این یک دقیقه به این فکر کنم که آرامش چیست؟ یا آرامش در چیست؟ اگر تمام راه را سختی بکشم باخته ام یا شادی کنم؟ چرا نیچه نمیخندید؟ چرا کافکا خودش نبود، و فقط سایه ای از اون روی دنیا چمبره زده بود؟ چی باعث اینقدر دروغ گفتن کافکا از دنیا بود؟

دوست دارم در این دقیقه اضافی، به تمام ضعفهایم نگاه کنم. به تمام نگاه هایم توجه کنم. که بفهمم چی ضعف است و چی نیاز. ولی چه فایده؟ ضعف چیست؟ نگاه دیگران؟ دلیل کمتر زندگی کردن؟ هیچ ضعفی نیست. ضعف در قیاس بوجود می آید. و وقتی که عاقبت همه هیچ است، چه فایده که ضعف من چی باشد. بد را که تعریف میکند؟ تلویزون؟ کتابها؟ یا متخصصانی که با کتابها و تلویزیون ها رشد کرده اند؟

چه فاید که اهل دانای دنیا، به حماقت من میخنند؟ من را با شمارش کتابهاتون قیاس میکنید؟ همه به یکجا خاهیم رفت، همه به یک هیچ، و برای هیچ فرقی نمیکند که اسپینوزا باشی یا محمد. کافی است بهش برسی... امشب فال نخاهم گرفت، تقدیرم را خودم رقم خاهم زد. بدون منت سرنوشت، فارغ از تقدیری که جبر و پدر بر پیشانی ام نقاشی کرده است.

دلم انتحار میخاهد، با کمبربندی از دینامیت، در قلب بیابانی به وسعت آسمان. که آخرین کام ِ آخرین سیگارِ کِنتَم، یادگار شاهین، را به کام فیلتر دینامیت ها دربیارم.

وقتی عاقبت هیچ است، مرگ اینگونه، در خلوتی به اندازه ی یک کویر بزرگ، شیرین است. و لازم. (حتا اگر تمام دنیا منتظرت باشد)

حالم این روزا حال خوبی نیست

قلوه سنگی تو کفش این دنیا

من به روزای شاد مشکوکم

شک دارم ختم ماجرا اینجاست

یک جای کار بد میلنگد !

سلام.

بعضی از دوستام رو میبینم که به شدت به کشتی کج (یا همان کشتی حرفه ای) علاقه مند هستند یا اون رو خیلی جدی دنبال میکنند. منم توی بچگی با پلی استیشن خیلی بازی کردم، و جزو بازی های مورد علاقم بود که مخصوصا با پسرداییم بازی میکردم و اکثرا هم میباختم. وقتی هم توی تلویزیون تصاویر واقعیش رو پخش میکرد، از مصنوعی بودن این مبارزه چندشم میشد.

برام خیلی جالبه که خیلیها این بزن برن ها رو حقیقی میدونن، و فکر میکنن یه مسابقه ی خیلی رسمیه. و وقتی بهشون میگم که اینا همش فیلمه و اینا یه مشت بازیگر هستند، به هیچ عنوان باور نمیکنند. ولی باید حقیقت رو بدونید که کشتی کج واقعی نیست. و فقط یک تئاتر مسخرس، که بازیگراش(کشتی گیراش)، از روی نمایشنامه کار میکنند و برد و باخت ها قبلا در اتافی توسط مسولین لیگ مشخص میشه. حالا اینکه اتاقه یا حیاطه، نمیدونم، ولی میدونم از پیش تعیین شدس.

اگر طرفدار پروپا قرص این سریالها هستید شاید باورش سخت باشه، ولی باید دوسنت که مسابقات مثلا لیگ WWE از قبل برنامه ریزی شده. و فکر میکنم همه اون تماشاگرها اینو بدونند(اونا که میرن استادیوم یا شایدم همون استادیو)، ولی خب باز علاقه دارند !!

ایناش مهم نیست، چیزی ک مهمه اینه ک چرا باید این باشه؟ چرا جذابه؟

من خیلی بهش فکر کردم، و برام سوال شده بود که چرا آمریکایی بعضی وقتا چنان توهمایی میزنن که واقعا آدم بخودش شک میکنه. در وحله اول درامدی که از همین تماشاگرهای حضوری بدست میاد دیده میشه، مثل تماشاگرهای تئاتر. ولی تابحال فکر کردید که آمریکا از چه جاهایی درآمد داره ؟ نمیدونم میدونید یا نه، آمریکا مملو از منابع طبیعی است، گندومش که معروفه، و حتا  ۱،۴۴۲ تریلیون بشکه نفت دارد (ویکیپدیا)، که البته با این وجود بازهم چشم به نفت خاورمیانه دارد و جزو خریدارهای بزرگ است!! کلی هم پول از تکنولوژی درمیاره. مثلا: نگاه کنید چند درصد توی ایران از ویندوز استفاده میکنند و از بسته های نرم افزاری مثل آفیس و ادوبی و ماشینهای مجازی و و و که خیلی هست بهره میبرند؟ که عمدتا از شرکت های آمریکایی میباشد. حال فرض کنید، هر نفر باید چه مقدار ارض به کشور آمریکا از کشورش بدهد؟ ایران که هیچی (ماست سون 7500تومنه، ویندوز سون 1500تومان!)، ولی اگه قرار بود؟ یا کشورهای دیگر. یا اصلا تجارتی مثل هالیوود (که هرچی درمیاره نوش جونش! حلالت حروم خور!). ولی باز همه ی اینها رو بیخیال، بخاطرش کلی زحمت میکشه، و کلی هزینه بابت تحقیقات میکنه که این مدله نتیجه اش رو میگیره. (که البته مثالهای بالا خیلی دم دستی بودند، بیشترگفتن دیگه لوث کردن نوشتس)

ولی چجوری میشه از هیچی پول درآورد؟ با چیزهایی مثل WWE !

توی این لیگها، هر سال انواع و اقسام ستاره ها میاد، و بوقتش (با تفکر هیئت مدیره لیگ برگزار کننده) بسیار معروف میشن، و توی نمایشنامه همش قرعه به پیروزی اونها میخوره، که بوقتش هم رو به افول میروند و کسی دیگر جایش را میگیرد. آدمها مخصوصا بچه ها به شدت از این سوپراستارها تاثیر میگریند و اونا رو الگوی خودشون میزارند. یعنی هرساله چند ده تن از این آدما معلوم نیس از کجا میاند، و به شهرت جهانی از پیش تعیین شده میرسند.

خیلی فکر قشنگ و زیرکانه و اقتصادی میباشد. این آدمها که معروف میشوند، از تبلیغات کردنشون نون میخورن. برند میشوند، برندهای مختلف رو پشتیبانی میکنند. و تازگیا بجای کنار گذاشتن سوپراستارهای این ورزش، که مهره سوخته حساب میشن، خیلی شیک در فیلمهاشون استفاده میکنند، که به افزایش بینندگان فیلم کمک میکند و درنهایت به فروش بیشترش منجر میشه. استفاده های سیاسی و آموزشی هم میشه کرد حتا. حتا از فروش تیشرتهاشون استفاده میکنند، مُد رو جا می اندازند. و هزاران استفاده ی دیگه که در نهایت به دراومدن پول از جیب کشورهای دیگه به جیب غول جهانخار منجر میشه.

جدا از اینا خیلی از اینکارها رو هم با بازیگرا و کلا هنرمنداشون میکنند. یعنی از هیچ هم درآمد بدست میارند.

اعتباری ساختگی و برنامه ریزی شده، به اینهمه برکت میرسد، این یعنی فکر بکر از نظر من. البته شاید من اشتباه میکنم و شاید خیلی استفاده های دیگه هم باشه که مخ من نمیکشه.

پ.ن : جای دیگه هم که خیلی دوست دارند، ژاپن است. که در مسخره بودن این آدما اصلا شکی نیست، با اون توهمایی که میزنن آخرش هم میگن فانتزی ! اصلا این ژاپنی بخدا مغز سالم ندارند.

پ.ن : خیلی خودمونی و بیخود نگارش شد، پوزش ! حوصله نوشتن نبود.

پ.ن : من نه اقتصاد بلدم، نه سیاست، اگر خیلی ناپخته قضاوت کردم، علت این بود.

پ.ن : اگر طرفدار کشتی حرفه ای هستید، نوشته های بالا بی احترامی به شما نیست. شما آزادید از گوز دوستتان هم لذت ببرید :)

پ.ن : مثل همیشه منبع خیلی از حرفام ویکی پدیا، دوست عزیز و دوستاشتنی من، بود.

پادشاه به محض دیدن شازده کوچولو فریاد زد : "آهان...اینهم رعیت !". شازده کوچولو نمیدانست که مفهوم دنیا از نظر پادشاهان بسیار ساده است : "همه مردم رعیت هستند".

شازده کوچولو نگاهش را به اطراف انداخت تا جایی برای نشستن بیابد ولی جام قاقم پادشاه تمام سیاره را فراگرفته بود، بناچار سرپا ماند و چون خسته بود خمیازه ای کشید.

پادشاه گفت : "خمیازه کشیدن در حضور پادشاه دور از نزاکت است و من تورا از این کار منع میکنم."

شازده کوچولو خجالت زده شد و گفت : "از راه دوری آمده ام و هیچ نخابیده ام، بنابراین نمیتوانم جلوی خمیازه ام را بگیرم. پادشاه گفت : " پس من به تو فرمان میدهم که خمیازه بکشی. سالهاست که ندیده ام کسی خمیازه بکشد، خمیازه برایم تازگی دارد. حالا زود باش خمیازه بکش! این یک دستور است"

شازده کوچولو که رنگش سرخ شده بود، دستپاچه گفت : "اما من دیگر خمیازه ام نمی آید..."

پادشاه گفت : "پس من دستور میدهم گاهی خمیازه بکشی و گاهی نه..."

پادشاه اساسا مقید بود که دستورش انجام شود و تحمل نا فرمانی و سرکشی را نداشت. پادشاه مستبدی بود ولی از آنجا که سلطان عتقلی بود فرمانهای عاقلانه میداد و میگفت : "اگر به یکی از سرداران لشگرم دستور بدهم که مرغ دریایی شود و اطاعت نکند، گناه او نیست بلکه گناه من است"

((قطعه ی بالا، بخشی از کتاب شازده کوچولو، اثر آنتوان دوسنت اگزوپری بود))

-----------

راستش علتش را نمیدانم که چطور یک صحنه، میتواند سینک شود به یک خاطره ای از چند سال پیش من، از خاندن کتابی. امروز توی مغازه تلویزیون روشن بود، و طبق معمول بدون صدا، و داشت فیلم(یا بهتر بگم کارتون) هری پاتر رو نشون میداد. نگاهم افتاد به دخترک داستان، برام جالب بود که چطور دیدن مو و اندام خانم های اجنبی بدون چادر و مانتو برای من محرک نیست، ولی دیدن موی هموطنان محرک است. البته نه منظور من باشم، منظور عموم جامعه است. چطور ما میتوانیم موی زیبای خانم های خارجی رو ببینیم، ولی داخلی نه !. به همین داشتم فکر میکردم که یکباره داستان بالا از کتاب شازده کوچولو به یادم اومد، و الان اون متن رو از کتاب (با کمی حذفیات) نوشتم. نمیدونم شما هم متوجه ارتباط معنایی میشوید بین این دو یانه.

بنا به خیلی از دلایل دوست ندارم این مسئله رو خودم کِـــــش بدم، و همه ی وظایف این نوشته را کاملا میسپارم به دست قطعه داستانی از این کتاب کوچک.

پ.ن : اگر قرار بود من خدایی بنده هایی باشم، در یک سیاره ای، و قرار بود کتابی راهنما و جامع و برای تمام اقشار جامعه  با وجود تمام اختلافات مذهبی-مالی-تحصیلی و و و ، نازل کنم، کتاب شازده کوچولو میبود. و از آنجا که این محال است، اعتقاد دارم، اگر فقط بگویند یک کتاب باید انتخاب کنی بنظرم اون کتاب شازده کوچولوست.


من نمیدونم چه صیقیه ایه، ملت تو ساندویچی، لقمه آخرو که میزارن دهنشون، با همون دهن پُر پا میشن برای حساب کتابو رفتن !!

بعدش تو خیابون دارن ادامه ی غذاشونو میخورن !!

خب مرد حسابی کسی دنبالت نمیکنه که ساندویچ تو دستت نباشه. قشنگ بشین بخور، بده پایین، با دستمالی، آبی یه دست و صورتتو تمیز کن، بیا بیرون. که مجبور نشی تو خیابون زبون دوره اون دندونات بکشی...


پ.ن : سخت ترین کار برای نوشتن یه مطلب، گذاشتن عنوانه !!، واقعا بخاطر همینه عنوانای من همیشه مضخرفه !

نزدیک به دو روزی میشود که قدم در دهه سوم زندگی گذاشتم. چیزی که همیشه از کودکی بهش فکر میکردم. فکر میکنم این دهه، بهترین دهه از عمر است. گرچه خیلی زود است برای این حرف، ولی توشه ی خالی، منو از این بزرگتر کردن، میترساند. چه ها که نمیخاستم بشوم در این سن. هنوز هم با آن آرزوها فاصله ی زیادی دارم.

این روزها بشدت، درگیر درس خاندن هستم، تا بتونم از سدی گذر کنم، ولی میدانم، در پس این سد هم آسایش نخاهد بود. امشب نگاه به نیمار 21 (neymar) ساله میکردم، که با چه هزینه ای به بارسلونا دعوت شد، و چه درآمدی دارد. چقدر هوادار، چقدر زندگی !. سرنوشت بعضی ها اینطوریه، انگار از قبل مشخص شده در جهان که افرادی باید سرشناس، و افراد دیگری در لِوِل های پایین تر قرار بگیرند.

حال بیست سالو پر کردیم و الان هم در سر ریزش هستیم، بقول مترسکی، بزرگ شدیم، بعضیا به آرزشون به ریش، ما هم به نبوغ رسیدیم. ولی چقدر بد میشود، که بیشتر شدن سنت، علایقت را عوض میکند، یه زمانی چه ها میخاستیم بکنیم، ولی الان آرزومون زندگی گوسفندیه. انقدر امروز پر از تناقض هستم که شاید اگر ادامه بدم، کلا خراب کنم ! پس سخن کوتاه میکنم.

تولد من راهم بعضی ها یاد کردند، بعضی ها نه. البته در این مشغله های امروزی انتظاری از کسی نمیرود، ولی امسال آروم ترین تولد من بود :)

که البته آخر شب، با حرکاتی عجیب، بسیار آرمانیش کردم ;)




از اینکه وبلاگ با نوشته ی "لطفا نخانید...!" بروز شده بود، زیاد راضی نبودم، هرکسی هم میومد برای اولین بار سر بزنه، مث تو دهنی میخورد بهش و حالش رو بد میکرد. بعضی از نوشته ها هستند که برات خاطره ای رو تداعی میکنند، و فقط برای تو اینکارو میکنند، شاید برای کسای دیگه اصلا جالب و جذاب نباشد. ولی برای تو دنیایی باشد، دریچه ای به اعماق ذهنت، که حتا اگر گرد و غبار زندگی رویش را بگیرد، به هیچ عنوان باعث نابودی اش نمیشود. هرچه بود، از اینکه دوستان جدیدم وبلاگ را با این عنوان میدیدند راضی نبودم، به همین دلیل سنت شکنی کردم که قصد کردم در فاصله ی زمانی کوتاهی به روز کنم تارنمارا، و نوشته ای رو زود سرهم آوردم و برای انتشار از لابه لای خرده چرک نویسهایم آماده کردم. که به شرح زیر است ...


دی ماه سال 90 بود که اتفاقات شومی زندگی منو عوض کرد، چند سالی پیرم کرد. ولی به هر نحو به اینجا رسیدم، و امروز در آستانه ای ریسکی بزرگتر، عمیق تر قرار گرفتم، و یکباره یاد قطعه نوشته ای افتادم که اون روزها با موبایلم تایپ کردم، شاید خیلی بد نوشته شده باشد، ولی هنوز هر کلمه از این نوشته مرا به دی ماه سال 90 میبرد، هر کلمه اش با پوست و استخانم حس میشود. که به شرح زیر است....

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


ما ها ارادت خاصی به کامپیوترامون داریم. زیادی دوسش داریم. زیادی روشون وقت میزاریم. کاستومایزشون میکنیم که با مال بقیه فرق کنه. وقتای زیادی رو صرفشون میکنیم. مثلا همین من، کلی زمان میزاشتم و مقاله می نوشتم. برای اینکه مو لای درز حرفام نره، تکه هایی از مقاله های خارجکی رو ترجمه میکردم برای اثبات حرفام. یادمه یه مقاله برای ویژه نامه ی هفته نامه شبکه مینوشتم با عنوان استیوجابز. خیلی این رو دوست داشتم، 20 صفحه ای میشد، خیلی هم مستند بود. و به خیال خودم جابز رو میترکوند. باباشو درآورده بودم. یا اون اصلا هیچی، کلی مقاله راجع به لینوکس. کلی راجع به چیزهای دیگه که همشون مستعد به چاپ شدن بودند مث قبلیاش که شدن.


روزهای سخت بظاهر میبایست تمام میشد، ولی دیو چو بیرون رود ...

راستش دیگه دستم به نوشتن مث سابق نمیره، انگار که الفبامو فراموش کرده باشم، خیلی دوست داشتم این پست رو با یه خبر خوب آپ کنم، ولی خب ... !

به معنای واقعی نمیدونم چی باید بنویسم...

توی این مدت تن به کارهایی دادم که شاید هیچوقت فکر نمیکردم روزی اینکارارو بکنم، ولی زندگی آدم رو تا بیخ خَم میکند. فرق من با بقیه همکارانم اینه که من همیشه آتشم را زیر خاکسترم نگه خاهم داشت، و هرچند با ظاهری گوسفندوار معاشرت کنم، در باطن گوسفند نخاهم بود. البته همیشه نوشتن آسان تر از عمل کردن بوده است، ولی من هر صبح، با این امید از خاب بلند میشم و هر صبح! با این امید میخابم.

و امروزم فقط به امید ی پیام هستم که بگه Okay shod. تا دنیا رو جابجا کنم. 

سخن کوتاه باید کرد...وبلاگ به حول قوه ی قلمی، بکار افتاد.


سلام.

یه دلخوری که من از این وبلاگ دارم اینه که ماهیت خودش رو فراموش کرده. دیگه شبیه وبلاگ نیست، شده ی تارنمای اطلاع رسانی-آموزشی. شده اینجوری که من بیام اینجا از دانسته هام -درست یا غلط- بنویسم، و با بقیه راجع بهشون بحث کنم. این وبلاگ شبیه وبلاگهای عادی نیست، دیگه کار بجایی رسیده که مهمترین رویدادهای زندگی منم اینجا جایی نداره. دوستانم توی وبلاگهاشون بازتاب میدن، ولی من فکر میکنم جای این حرفها اینجا نیست...تا جایی که فکر میکنم این نوشته هم اینجا کمی ناسازگاره، و با بقیه نوشته های وبلاگ فرق میکنه.

بلاگ باید بروز باشه، یعنی باید از اتفاقات روزمره باشه. به عبارت دیگه باید برداشتهای من از اتفاقات روزمره باشه. مثلا از گرونی تخمه بگم، که قبلنا با 500تومن تخمه میشد یه فوتبال کامل با وقت اضافه رو دید، ولی الان  500تومن تخمه از مغازه سرکوچه تا خونه تموم میشه. یا از کرایه های تاکسی بگم، یا اصلا نه فقط مشکلات اقتصادی، از فرهنگ مردم توی استفاده از مترو بگم. از حریم شخصی توی کشور بگم. از آهنگایی که گوش میکنم بگم(مثل شعور جمعی). مثلا وقتی از کلاس برمیگردم از ***مالان استاد کلاس بگم. البته نظارم بعد از چند ماه، بیام یه چیز کلی بگم. درجا درموردش حرف بزنم !

گرچه موضوعاتی که من دوست دارم در موردشون صحبت کنم عمدتا ممنوعه، نباید ازشون گفت، اگه بگم پسر بدی هستم. پس نکه در مورد گرونی و خیلی چیزا حرف نیست....بلکه چیز نیست...

درکل من از این وبلاگ راضیم، دوسش دارم، امیدوارم عمو فیلترچی هم دوسش داشته باشه!، بقول دوستی اینکاره، آدم انتظار نداره وبلاگ خوب روی سرویس دهنده های ایرانی باشه !، ولی خب، من راضیم !

مشکلات من، بر هیچکس پوشیده نیست. دوستان از دغدغه های من کاملا آشنا هستند، پس منم سخن کوتاه میکنم، و خیلی مختصر میگم، تا چند ماه دیگه (یعنی تا کمتر شدن مشکلات) این وبلاگ رسما تعطیل است.

نمیدونم وقتی برگردم، وبلاگی به روز خاهم داشت یا مثل قبل ادامه میدم. ولی نوشته هایی پر پیمون خاهم داشت. این روزها دچار پوچی عجیبی شدم، که فکر کنم سراغ همه یجور اومده، ولی از پیش همه یجور نرفته، یا از پیش بعضیا هیچوقت نرفته. وقتی برگشتم نمیدونم این موضوعاتو برای خودم حل کردم یا با همین ابهامات مطرح میکنم، ولی قول میدم به گونه ای باشه، که دست کم شما رو هم کمی اذیت کنه.

و بدتر از اون، نمیدونم وقتی این وبلاگ رو به روز میکنم، با خبر خوشه یا خبری ناراحت کننده ! امیدوارم خودم رو نامید نکنم، و اینجا خبری خوش رو منتشر کنم ! و از طرفی امیدوارم بتونم جلوی خودم رو کنترل کنم و تا اون موقع نیام اینجا برای انتشار مطلبی !!

اگر هم کاری بود، میل بزنید :

m.abbasi.72@gmail.com


سال ۹۲ هم نزدیکه. امسال (سال ۹۱) برای من فراز و نشیب های زیادی داشت. بنا بخیلی دلایل من این سال رو بعدها یاد میکنم.آروزو میکنم سال 92، سالی پُربرکت برای همه ی مردم جهان باشه. برای مردم سومالی که سالهای سختی رو دارند میگذرونند. امیدوارم امسال آخرین سال جنگ مردم فلسطین باشه. امیدوارم عراق و افغانستان و خیلی جاهای دیگه در صلح باشند. امیدوارم مشکلات اقتصادی، اونطوری که نشون میدن باعث جنگ و خونریزی در کشور نشه، امیدوارم سال 92، سال قتل و غارت ایران نباشه. با این وجود امیدوارم خیلی چیزها عوض شه...البته فقط امیدوار نیستم !

25 اسفند 91، ساعت 00:01