
امشب شب یلداس. و شبی خاص، که هر سال علتی شده برای اضافه ی یادداشتی به دیگر یادداشتهای بی ثمر :)
من اینجور رویدادها رو دوس دارم، ولی نا خداگاه توی جشنهای عمومی، یاد ناراحتیهای شخصی دیگران می شوم. یاد کسایی که امشبشان هم مث دیشبشان است، ولی تمام کانالهای تلویزیون بهشون دروغ میگن. جهان منظم نیست، نا منظم است، که به نظم میبینیمش. هیچ چیز جای خود نیست. تازه دارم به این یقین میرسم که ما برای امتحان آفریده شده ایم.
امشب یک دقیقه بیشتر است، این یک دقیقه را نمیخاهم درگیر سگ دوهای زندگیم کنم، نمیخاهم از خضولاتی پُرکنم که هر روز میخانم. میخاهم چشم هایم را ببندم، و به این فکر کنم که چرا یک دقیقه 60 ثانیه است، و چرا 100 ثانیه نیست. اینکه چرا زمین گرده، چرا ابرها انقدر بالا هستن، چرا منطق میگه باید آدم فضایی باشه، ولی پیدا نمیشه؟! میخام این 1 دقیقه رو به سیاست فکر کنم. به نا کامیها. به دستاوردها. به این که در آن بالا چه ها بهم میگویند که با منطق سر سازش ندارد. به این که چرا منطق ها فرق میکنه، چرا خدا پرستان همان دلیلها را میاورند که بیخدایان میاورند؟ چرا نمیشود حس را بیان کرد؟ فکر کنم به اینکه چرا مینوسم؟ چرا وبلاگم را قایم میکنم؟ چرا خجالت میکشم؟ به اینکه چرا با همه ندانمهایم میخندم؟ چرا میترسم از خنده ی این مردم؟ چرا من هیچوقت درد مردم بیرون مرزم برایم مهم نبوده؟ چرا قهرمانی کشورم در ورزش برایم هیجان انگیز است فقط؟ چی میشود که یک فرد ترجیح میدهد که میلیونها نفر بدبختی بکشند تا چندهزار نفر دیگه راحت زندگی کند؟
من از هیچ آمده ام و به هیچ میروم، علم بچکارم آید؟ چه فرقی میکند برای کرم های زیرخاک، چه فرقی میکند که امروز هیچ شوم یا 100 سال بعد؟ وقتی عاقبت هیچ است، ترس از چیست؟ اولین بار کی واژه ی "مرد" را ساخت؟ چی شد که وقتی هیچ عاقبت است، شرافت مهم شد؟ چرا زمانی که به سیری میرسیم به یاد گشنه ها میافتیم؟ چرا تن همجنس حرام است و تن هر غیرهمجنسی میتواند حلال باشد؟ مگر نه اینکه هر دو شهوت انگیز است و مسبب رضایت است؟ اصلا اگر عاقبت هیچ است، این سوالها دیگر چیست؟
دوس دارم این یک دقیقه را به تمام نظریه های فلسفه نگاه کنم و روی همه اشان بالا بیاورم، و بگویم من از هیچ هستم و پاسخ تمام پرسش های هستی ام هیچ است. جواب هیچ خیلی عقب تر از چند سلولو بیگ بنگ است. و دوس دارم به معجزه ها فکر کنم، و همه را یکجا باور کنم. و چه خنده دار است برای خالق ما، زمانی که میخاند تمام حرفهایم را. حس من هم ضمیمه میان تمام حس های بایگانی شده، مثل همه اسناد ذخیزه شده که هیچگاه بررسی نمیشوند.
نه، نه. حیف این یک دقیقه باشد، من خیلی وقت است که از این کلیشه های ذهنی کوچ کردم. وقتی عاقبت هیچ است، حتا نیاز به فهم ابتدا هم نیست. ما روی دور تند هستیم، که منتظر است نوارش تمام شود. وقتی عاقبت هیچ است، وقتی ترس از هیچ، بیهوده است، چون عاقبت هیچ است. چه فایده که بدانم ستار کیست؟ چرا باید این راه ناهموار را پا برهنه سپری کنم؟ آنهم درست در زمانی که آرامش به فاصله ی رگ گردن تا نمیدانم بکجا است !!
بهتر است به عشقی فکر کنم، که همیشه از جبر آماده است، و انتخاب مهملی است برای توجیح آن. انسان عاشق هر کس میتواند باشد، حتا آنکه ازش متنفر است. انکار این فقط دروغیست که اعترافش همچون سر کشیدن جام زهر، ناخوشایند است. اگر عشق حقیقت داشت، یادآورنده ی ازدواج نر و ماده نبود. عشق تعریفی انتزاعیست، که وجود خارجی ندارد، و تنها توجیح هوس است. تنها توجیح خودخاهی. واژگان را باید شست، جور دیگر میباید معنی کرد.
دوست دارم در این یک دقیقه به این فکر کنم که آرامش چیست؟ یا آرامش در چیست؟ اگر تمام راه را سختی بکشم باخته ام یا شادی کنم؟ چرا نیچه نمیخندید؟ چرا کافکا خودش نبود، و فقط سایه ای از اون روی دنیا چمبره زده بود؟ چی باعث اینقدر دروغ گفتن کافکا از دنیا بود؟
دوست دارم در این دقیقه اضافی، به تمام ضعفهایم نگاه کنم. به تمام نگاه هایم توجه کنم. که بفهمم چی ضعف است و چی نیاز. ولی چه فایده؟ ضعف چیست؟ نگاه دیگران؟ دلیل کمتر زندگی کردن؟ هیچ ضعفی نیست. ضعف در قیاس بوجود می آید. و وقتی که عاقبت همه هیچ است، چه فایده که ضعف من چی باشد. بد را که تعریف میکند؟ تلویزون؟ کتابها؟ یا متخصصانی که با کتابها و تلویزیون ها رشد کرده اند؟
چه فاید که اهل دانای دنیا، به حماقت من میخنند؟ من را با شمارش کتابهاتون قیاس میکنید؟ همه به یکجا خاهیم رفت، همه به یک هیچ، و برای هیچ فرقی نمیکند که اسپینوزا باشی یا محمد. کافی است بهش برسی... امشب فال نخاهم گرفت، تقدیرم را خودم رقم خاهم زد. بدون منت سرنوشت، فارغ از تقدیری که جبر و پدر بر پیشانی ام نقاشی کرده است.
دلم انتحار میخاهد، با کمبربندی از دینامیت، در قلب بیابانی به وسعت آسمان. که آخرین کام ِ آخرین سیگارِ کِنتَم، یادگار شاهین، را به کام فیلتر دینامیت ها دربیارم.
وقتی عاقبت هیچ است، مرگ اینگونه، در خلوتی به اندازه ی یک کویر بزرگ، شیرین است. و لازم. (حتا اگر تمام دنیا منتظرت باشد)
حالم این روزا حال خوبی نیست
قلوه سنگی تو کفش این دنیا
من به روزای شاد مشکوکم
شک دارم ختم ماجرا اینجاست
یک جای کار بد میلنگد !