زبان، ابزار تفکر
شاید در نوشتههای زیر حرفهایی باشد که با هنجارهای شما ناسازگار باشد (ما یه غلطی کردیم عمومی پخشش کردیم!!) --لطفا در صورت نداشتن بعضی چیزها از خوندن آن جلوگیری کنید.
مطلب داغ داغ است. چند ساعتی نمیشه که از نزد دکتر آموخته اومدم. خب همانطور که انتظارش میرفت، پاسخ خیلی از پرسشها داده شد، به بهترین شکل. ولی وامونده، پرسش، پرسش میآورد. و دوباره باید منتظر موند تا فرصتی مناسب.
نوشتارهای زیر نتیجه فعل و انفعالات نامنظم مغز بنده میباشد، که مهر تاییدش را از دکتر آموخته گرفته است. همچنین امیدوارم، امیدوارم، سخنان گهربار ایشان را چَپه برداشت نکرده باشم، که غرق در دنیای جهالتم نشوم.
یکی از دلایلی هم که این نوشته را میخاهم بنویسم، این است که شما دوست گرامی که به احتمال قوی پرسشهای دیگری برایت مطرح شده، عنوان کنی، تا من یا شما در پی پاسخ آن باشیم. بلکه باز شود این در گمگشته بر دیوار !
همواره، مخصوصا در کتب درسی فرق میان انسان و حیوان، یا بهتر بگم، فرق انسان و غیر انسان ۲ قدرت خدا دادی میباشد. یک. قدرت تفکر، دو. قدرت انتخاب. ولی همیشه (از همون راهنمایی) که توی کتاب دینی این رو میخوندم، برام سوال میشد. چرا که قدرت اختیار در طول قدرت تفکر است. یعنی اینکه چیز جدا از همی نیست. یا بهتر بگم، اگر تفکر نداشته باشی، اختیار هم نداری. پس کلا ذکر این مورد، بیفایده است. حالا شاید بعضیها بگن که چه اشکالی دارد، اشتباه که نیست. فرض بگیریم، اشتباه نیست. ولی آیا این درست است که بگیم، فرق انسان و غیرانسان، قدرت تفکر و قدرت اختیار و آلت ختنهشده اش میباشد ؟!!
ولی، آیا واقعا، حیوانات قدرت اختیار ندارند ؟ آیا واقعا حیوانات فکر نمیکنند ؟ با اثار موریس مترلینگ آشنا هستید ؟
این رو قبول دارید که قدرت اختیار در طول قدرت تفکر است ؟ فکرکنم تونسته بودم که ثابتش کنم. یک راهش هم همین بود، که بدون تفکر نمیشه اختیار داشت، ولی برعکس چرا (چیزی که من الان هستم!!). یعنی شما میتونید بابت هر موضوعی بشینید فکر کنید ولی اختیار انجام آن را نداشته باشید. یا اینکه شما، میشنید فکر میکنید که به راه راست برید یا راه چپ، یعنی شما برای انتخاب کردن بهشتی شدن یا جهنمی شدن فکر میکنید. پس همه چی از فکر کردن شروع میشه، و به تصمیم گرفتن(قدرت اختیار) میرسه. یا بعبارت واضحتر که چندین بار هم گفتم، قدرت اختیار در طول قدرت تفکر است، و اختیار قدرتش را از تفکر میگرد. (choice powered by think)
حال اینکه ما حیواناتی را به وضوح میبینیم که از قدرت اختیار و تفکر خود به چه حد استفاده میکنند. بعنوان مثال، پرندگانی مثل فاخته و یا پرستو و دیگر جانوران برای فرار از زمستان صدها تا هزاران کیلومتر را میپیمایند تا بیشتر زنده بمانند. آیا میشه ساده از این مهاجرتها برای بقا گذشت ؟ شما فکر میکنید که خدا توی بدن حیوانات یک گوگل مپ ریخته، و مبدا و مقصد را مشخص کرده، تا به مخض رسیدن یه تاریخ مشخصی از آنجا حرکت کنند و به مقصد برسند ؟ من به شخصه بجای قبول کردن این ادعا، ترجیه میدم که ادعا کنم این دست از حیوانات به علم هواشناسی آگاه هستند، و با توجه به جهت وزش بادها، نوع بادها و ابرها، و با دانستن نحوه چرخش زمین، به خوبی میتوانند ظهور بهار را در جاهای دیگر تخمین بزنند و مصافت را بسنجند تا زمانی حرکت کنند که به زمستان مکان کنونی، گرفتار نشوند. با این وجود بازهم من باید بگویم حیوانات فاقد قدرت تفکر و اختیار هستند ؟ از آنجا که قدرت اختیار لازمهاش وجود قدرت تفکر است، من از این پس تنها از تفکر نام میبرم.
آیا میشود ساده از مهاجرت زنبور ها به علت پر شدن کندو گذشت ؟ زنبورها که با تلاش بیوقفشون، هر ساعت برای پیشرفت کندو از جان خود مایه میگذارند، به محض پر شدن ظرفیت کندو و رسیدن آن به حد کمال، از آنجا به صورت دستهای بزرگ و باتجربه بهمراه یک ملکه، آشیانهاشان را ترک میکنند و آن را برای زنبورهای جوانتر میگذارند. و نکتهی قابل تامل آن است که این مهاجرت نه برای فرار از سرما و قحطی است. این مهاجرت یک از خودگذشتگی برای نسلهای بعد است. و بسیار جالب است که بدانید، که اگر کندوی کنونی، فاقد نیروی کافی و یا ملکه باشد، زنبورها دست از مهاجرت برمیدارند. بسیار آزمایشات مختلفی انجام شده که باعث بهت متفکران شده است، بعنوان مثال درست زمانی که قصد به مهاجرت است (یعنی مهاجرت زنبورهای میانسال بهمراه ملکی قدیمی)، فردآزمایش کننده، زنبور جوان را که قرار است، بعنوان ملکه به کندو خدمت کند را دستی برمیدارد، با این اتفاق برنامهی مهاجرت بهم میریزد و تا پرورش زنبور جدیدی به عنوان ملکه به تعویق میافتد، و یا اگر ملکهای را که قرار است رهبری مهاجران را به گردن بگیرد، به هر دلیلی از بین برود، مهاجرت صورت نمیگیرد، چراکه مغز اصلی کندو از بین رفته است. و این قدرت تفکر زنبور، ابزاری برای زنبورداران شده است که به محض اینکه احساس کنند، زنبورهایشان قصد سفر کردهاند ملکه را از آنها جدا میکند، تا مبادا سرمایهی با ارزشش به آسمانها پرواز کند. آنها کندوی به رفاه رسیده رو ترک میکنند و شجاعانه سختی را به جان میخرند. و هیچکس نمیتواند محل استقرار کندوی بعدی را حدس بزند، چرا که زنبورها خودشان باید تصمیم بگیرند. و چون از الگوی مشخصی پیروی نمیکنند مسلم است که آنها شرایط را میسنجند. آنها به اولین مکان مناسب از نظر ساختن کندو اهمیت نمیدن، فاکتورهای مختلفی را ملاک کار خود قرار میدهند.
بگذارید اشارهی کوچکی هم به موریانه کنم. شاید کوچکی این موجودات باعث شود، که وقتی در مورد تفکر آنها صحبت کنیم، تمسخر آمیز باشد. امروزه موریانه ها زیر زمین، زیر پوستهای مستحکم که خودشان میسازند زندگی میکنند. ولی تحقیقات ثابت کرده است که موریانهها در ابتدا روی زمین میزیستند. و بعلت جنگ با مورچگان و شکست از آنها، نهایتا کوتاه آمده، و فرار و بقا را به انقراض ترجیح دادند. این عمل که امروزه نسل به نسل بین آنها ادامه پیدا کرده است، نمیتواند ناشی از تفکری بکر، و ژرف نگری نباشد، چرا که در گوشههای از دنیا که مورچگان بر موریانهها قالب نشدند، همچنان به سکونت بر روی زمین ادامه میدهند.
لطفا خود را با کلماتی مثل اینکه غریضه آنها این است، توجیح نکنید. دست کم تا آخر این نوشته فقط گوش کنید، و قلم نقدتان را فعلا در جیبتان نگاه دارید.با یک مثال، سعی میکنم تمام ابهامات غریضه رو برطرف کنم، و ثابت کنم که حیواناتی که مهاجرت میکنند از غریضه استفاده نمیکنند. و این عمل تنها ناشی از قدرت تفکر و اختیار آنهاست.
فرض کنید دستهای از پرستوها، قصد مهاجرت به مکان دیگری را دارند، احتمالا پروازهای دسته جمعی آنها رو در تلویزیون یا از نزدیک نظاره کردید، آیا تا بحال فکر کردید، چرا پرندهها (و همه حیوانات مهاجر دیگر) بصورت دسته جمعی و در یک روز خاص مهاجرت میکنند ؟ در صورتیکه شاید اینکار باعث کمبود غذا در طول راه و یا شکار شدن باشد. (تیر بیدقت شکارچی، بالاخره یکی از آنها را به پایین میاندازد !). آیا بخاطر کمک کردن به هم است ؟ ولی مشاهده شده که عضو مریض و معلول در این مهاجرتها نادیده گرفته میشوند و هیچ تبعیضی و مهربانی برای آنها قائل نمیشوند. آنها بخاطر چند عضو جان تمام قبیله را به خطر نمیاندازند. شاید در وهله اول این رفتار را به خوی حیوانی نسبت دهید، ولی میبایست نیمه پُر لیوان را دید.جان اکثریت مهم تر از جان چند جاندار دیگه است، که خود این نشان از قدرت تفکر است. ولی نکتهی قابل تامل و مهم این است، که هربار که عضوی از قبیله، به هر دلیلی، از غافله جا ماند، دیگر قادر به پیمودن راه نیست !
به عبارت واضحتر، فرض کنید، پرستویی زمان کمپ زدن و استراحت کردن، پایش در یکی از ظرفهایی که بشر بیملاحظه در طبیعت میریزد، گیر کرده است(که متاسفانه این داستانها حقیقت دارد و تخیل نیست) و قادر به پرواز نیست. ولی ساعتها بعد به هر دلیلی، پایش رها میشود، و پرنده با تمام انرژی شروع به پرواز میکند. ولی دیگر او به احتمال خیلی زیاد نخاهد توانست غافله را پیدا کند و به مقصد برسد. به احتمال زیاد این پرنده راه را گم میکند، و به جاهی دیگری میرود. این مثال به وضوح نشان میدهد که این قبیل مهاجرتها دارای رهبر و راهدان است. در داخل این دستهها افرادی هستند که مسیر را میگزینند. و طبیعتا برای اینکار نیاز به تفکری زیاد است.
شاید این حیوانات ریز نقش، به مزاج هرکسی خوش نیاید و باور کردن آن را تخیل بدونند، اجازه دهید اشارهای به شکار شکارچیان ماهر جنگل بکنیم. اگر در این زمینهها علاقهمند باشید و مطالعه داشته باشید یا مجلات حیات وحش یا شبکههایی مثل national geographic رو نگاه کنید، از طرز شکار این جانداران به وجه میآیید. بعنوان مثال چیتا، سریعترین چارپای شکارچی، وقتی فرزندانش را گم میکند، آنها را با آوای پرندگان صدا میکنند ! خیلی این حرکت زیرکانه میباشد، چرا که میترسند با صدای خودشون فریاد بکنند، مبادا که کفتارها یا حیوانات شکارچی دیگر از گُم بودن فرزندانش باخبر شوند، و آنها زودتر از چیتا، بچههایش را پیدا کنند. استتار کردن این شکارچیان خود نیز یکی از شگفتیهای تفکر است، بعنوان مثال چیتا از طرفی به طعمهاش نزدیک میشود که مخالف جریان باد باشد، تا مبادا باد بوی بدن آن را به حیوان برساند. یا اینکه آنها میدانند از کدام طرف، و در بین چه بوتههایی مخفی شوند. از همه قابل توجهتر، و واضحتر بین این دست از شکارچیان، آموزش والدین به فرزندانشان است. چیزی که برای همه ثابت شده است، کافی است کمی اهل حیات وحش باشید. همین که مادرها تمام فنون شکار کردن را به فرزندانشان نشان میدهند و آنها را آزمایش میکنند نشان از قدرت تفکر است، یعنی آنها شکار کردن را ذاتی بلد نیستند. بخاطر همین هم در باغ وحش (یا همان زندان حیوانات)، شیرها و ببرها که وحشیترین جنگل هستند، رام میشوند، و بچههایشان که در آن قفسها بدنیا آمدند چیزی از شکار کردن بلد نیستند بقدری که انسان آنها را پرورش میدهد و به راحتی نزدیکش میشود. این مسئله که حیوانات همه کارهایشان از روی غریضه نیست، برای خیلیها در جهان ثابت شده است، به همین دلیل، وقت زیادی را سعی در یاد دادن آنها میکنند.
با توجه به حرف های بالا، ما پی میبریم که تفاوت انسان و غیر انسان در داشتن و نداشتن قدرت تفکر نیست (قبلا به نتیجه رسیدیم که قدرت اختیار چرت است و یکی از ثمرات قدرت تفکر است)، ما پی بردیم که حیوانات هم میتوانند فکر کنند.و برای اثبات این نظریه چندین مثال معتبر آوردیم. ولی تا الان این پیش مقدمه را گفتم، که چند خط پایین را به شما بقبولانم ! (چه دیکتاتوری هستم!)
درست است که هم ما (اگه منم آدم قبول کنید) و هم حیوانات فکر میکنیم، تصمیم میگیریم، ولی آیا فکر کردن انسان ها با حیوانات یکی است ؟ (هل یستوی؟ ) اگر پاسخ این پرسش بله بود که وای به حالمان بود ! همینجوریش به سیاه و سفیدمون رحم نمیکنیم، چه برسه انقدر تفاوت !
پرسشی که ذهن همه ی مارو اینجا مشغول به خود میکند، این است که عامل تفاوت تفکر چیست ؟ چگونه میشود که ما میتوانیم اینترنت بیاییم، ولی پلنگها هنوز شرت هم ندارند !! پاسخ این پرسش را خیلی پیشتر، به عنوان تیتر نوشتم. این زبان است که عامل تفکر شده است !
اگر دقت کرده باشید، تصمیمات ما که ناشی از تفکرات ما است، ماحصل مکالمات خود شما، با شماست. انقدر با خودتون صحبت میکنید، بقول معروف دو دو تا چهارتا میکنید تا درآخر نظرتون رو که بعنوان طرز فکر شماست به زبان میآورید (بماند کسانی که اول به زبان میآورند بعد فکر میکنند.). بعله، تمام موجودات با استفاده از زبانشان فکر میکنند. مثل حیوانات!
بعله، حیوانات هم زبان دارند، و با استفاده از آن فکر میکنند، مگر ندیدید که باهم ارتباط برقرار میکنند ؟ پس میتوانند باهم صحبت کنند. اما چرا هنوز خرسهای قطب جنوب لبه آب وای میسن(!) که ماهی بخورن؟ و نمیان مثل ما پرورش ماهی بزنن؟ یا گرگها برای صدا کردن رُفقاشون، میرن بالا تپه و زوزه میکشن؟چرا برای دوستهاشون توئیت نمیکنن؟ بعبارت دیگه اگر اونها هم فکر دارند، چرا مثل بشر به این پیشرفت نرسیدند ؟
پاسخ این پرسش، بسیار روشنگر است، زبان آنها ناقص است. وقتی ابزار تفکر زبان باشد، یعنی هرچه این ابزار قوی تر باشد، هرچه پیشرفتهتر باشد، تفکرهم ژرفتر میشود (این حرفها از روی شکم نیست، اینها چکیدهای از فهم من، از سخنان دکتر آموخته مبنی بر نظریات پرفسور چامسکی میباشد). و شانس و بخت اقبال ما نسیت به دیگر جانداران داشتن ابزاری (زبانی) کامل، و بینقص است که باعث میشود انسان پیشرفته فکر کند !
چند پرسشی که بعد از این گفته، برای خود من مطرح شده بود و قطعا الان برای شما این اتفاق افتاده را عنوان میکنم(اگه غیر از اینها نیز بود در نظرات عنوان کنید تا به دنبال پاسخش برویم). در ابتدا برای آدم سوال میشود که اگر انسانها زبانشان را تقویت کنند، به نحوی دارند به تفکرشون کمک میکنند؟
بله، با تقویت زبان میتوان قدرت تفکر را بالا برد. هرچه ساختارهای زبانی شما کاملتر باشند، شما بهتر و پیشرفتهتر فکر میکنید. این ساختارها با خاندن کتابهای مختلف مثل رمان و چیزهای دیگه کامل میشه. به همین دلیل است که ما از انسانهای فرهیخته، حتا در مواردی که زیر فشار و استرس باشند، مِن مِن کردن نمیبینیم. و در همه حال با شیوایی و دقت سخن میرانن.
پرسش مهمتر و عمیقتر از این، چگونگی پیدایش زبان است. از طرفی گفته میشود که زبان ابزار تفکر است، و از طرف دیگه، ما فکر میکنیم که بوجود آمدن این زبان کامل، نیازمند به داشتن تفکر است. با این توصیفات، ما داخل یک دور بینهایت میوفتیم که خلاصی نداره (مرغ و تخم مرغ خلاصی داشت...). فکر کردن به این مسئله فکر من رو خیلی مشغول میکرد. و کم کم داشتم به خدا نزدیک میشدم، که پاسخ را یافتم !
برای پاسخ این پرسش، اول باید توی این زمینه تحقیق میکردم که زبان برای اولین بار چگونه ساخته شد، و اینکه زبان چگونه رشد کرد ؟ گوناگون شد ؟ چگونه لهجه پدید آمد ؟ رشدی داروینی داشت؟ یا خدا به یکباره در اختیار بشر قرار داد؟
ابتدا در اینترنت سرچ کردم (قبلا،فکرمیکردم پاسخ هر سوالی در گوگل پیدا میشود، ولی خیر...گوگل را به گُه کشیدن). پیشنهاد میکنم شما هم اینکار را بکنید، بلکه بتوانید حس من که هماکنون از بازگو کردنش بنابه دلایلی عاجزم با خبر شوید. متاسفانه در تمام صفحاتی که باز کردم، نظرات شخصی افراد رو خاندم که بیاساس و پایه بود. عدهای هم بودند که منبع بدهند، و مستند حرف بزنند، ولی تنها از قرآن بهره برده بودند و ادعا میکردند که زبان به یکباره آمده. هرچند درست، ولی تحقیقی کامل است که تمام دیدگاهها را بررسی کند. این بود که دست به دامان دکتر آموخته شدم (باز).
اگر هیچچیز از درسهای آموخته یاد نگرفته باشم، یه چیز رو خوب یاد گرفتم. که حتا اگر، دکتر باشم، حتا اگر در کارم بهترین و مشهورترین باشم،جواب یک بچه را با حوصله و از همه مهمتر کامل بدهم، حتا اگر وقت ندارم.
انسانها بیشتر میفهمیدند (نسبت به حیوانات)، و زودتر به این نتیجه رسیدند که باید باهم همکاری کنند. مثلا فهمیدند که اگه همگی باهم، باکومبا باکومبا گویان بریزن سر یک آهو و از هر طرف محاسرش کنند بهتره، تا اینکه هر کسی تنها بیوفته دنبالش. اونا که نمیتونستند مثل اسب بدوند و اونو بگیرند. خلاصه این بود که زود فهمیدند که یک دست صدا ندارد، بخاطر همین سعی در برقراری ارتباط باهم کردند. البته این یک بُعد قضیس که من خاستم به شوخی عنوان کنم. ولی نباید عشق رو هم دست کم گرفت.بگذریم. انسانها برای ارتباط برقرار کردن، نیاز به یک ابزار ارتباطی داشتند.
در ابتدا با نقاشی کردن، توانستند به این مهم دست پیدا کنند، که نمونههایی از این نقاشیها رو هم روی دیوار غارها میبینیم. که طبیعتا خیلی جاها بوده، که بخاطر باد و بارون و هزارتا دلیل دیگه، به مرور پاک شده.ولی غارها بخاطر موقعیت خوبشون، از اینگونه بلایا، یا بهتر بگم، از اینگونه شرایط نامساعد برای نقاشیها، بدور بودند. ولی نقاشی کردن روی دیوارها، یا شاید هم روی پست حیوانات و دیگر جاها نمیتونست ابزار مناسبی باشه. و با پیشرفت کردن، نیازهای جدیدی هم بوجود میآمد.مثلا تا دیروز به آهو بسنده میکردند، ولی وقتی تواناییهایشان را دیدند تصمیم گرفتند حیواناتی مثل کواگا( انقراض از سال ۱۸۸۳ میلادی ) یا گوزن ایرلندی( انقراض حدود ۷۷۰۰ سال قبل ) شکار کنند.خب این نیاز جدید، قطعا نیازمندیهایی هم داشته!
سه نظریه برای پیدایش زبان وجود دارد، که بنده اسمهاشون رو کم و بیش فراموش کردم. یکی از این تئوریها، نظریه الهی نام دارد، که ادعا میکند زبان به یکباره توسط خدا برای انسان به ارمغان گذاشته شد. خب، نظریهاس دیگه!. متاسفانه، جای تحقیق توی این زمینه نیست. یا باید قبول کرد یا خیر. برای قبول کردن این نظریه، شما باید یکسری پیشنیازها رو هم قبول کرده باشید. و توی یکسری زمینهها که جای تفکر داره، و میشه اثبات کرد، انقدر باور داشته باشه که به مرحله ایمان برسی، و وقتی به این مرحله رسیدی، دیگر بدون هیچی قبول میکنی که خدا یکباره زبان را خلق کرده. یکجور اعتماد است. مثلا با خودمون بگیم، خب، فلان چیز(ها)، بنا به این دلیل(ها) قبول است، پس همچین موجودی، این زمینه را هم راست گفته است و همین است. هرچه باشد، در کشور ما بیشتر طرفدار را دارد.
نظریه بعدی، اعتقاد داره، که بشر از صدا ها استفاده کرد و روی موجودات اسم گذاشت. بعنوان مثال، صدای ضربه زدن به آب، صدایی مثل شتلپ داره، بهمین دلیل کلمهی splash بوجود اومد، یا knock که از روی آوای آن انتخاب شده است. به همین روال زبان ذره ذره، رشد کرد، و به اینجا رسید. یا مثلا روی حیوانات، صدای آنان را میگذاشتند. مثلا میدیدند یک حیوانی کوکو میگوید، اسمش را کوکو میزاشتند. داستان نامگذاری گانگورو رو همه شنیدیم، که مهاجران(یا بهتر بگویم مهاجمان) از محلیها پرسیدند این حیوان نامش چیست ؟ آنها هم با گفتن کانگو(رو) ابراز بی اطلاعی کردند، (شایدهم نفهمیدند که آنها چی میخاهند !!) و آنها فکر کردن که نام این حیوان کانگو(رو) است.
حقیقتا وقتی آموخته نظریه سوم رو توضیح داد فرقش رو با دومی نفهمیدم!! ولی مثالی را که زد، هنوز به یاد دارم. ایشون گفتند مثلا درخت رو بریدن با اره چه صدایی میداد، اون رو گذاشتن روی این فرایند.
زبانها به این شکل ساخته شدند، و توسعه داده شدند، روز به روز کاملتر میشدند. تا به اینجا رسیدند. انسانها مهاجرت کردند، و فاصلهی جغرافیایی یکی از فاکتورهای مهم برای گوناگونی زبانها شدند. لهجهها پدید آمدند. تفاوت لهجهها هر روز بیشتر از دیروز میشد، تا به اینکه آنها نیز به زبان مستقلی تبدیل شدند. بعنوان مثال، زبان کُردی (یا شاید هم کوردی) تا چند سال پیش گویش محسوب میشد، ولی امروز از نظر علمی یک زبان مستقل است. و این خودش میتواند نشانهای باشد (برای آنان که میاندیشند ...).
خب تا به اینجای کار، مسائل و موارد مختلفی را مورد بررسی قرار دادم، و سعی کردم، طبق نظمی که برای خودم سوال شده بود، بنویسم. حال مروری کوتاه میکنم به تمام پاسخهایی که گرفتم(که شاید اشتباه باشند). و در نهایت پرسشها و ابهامات جدیدم رو عنوان میکنم.
در ابتدا با هر زوی که بود، سعی کردم بقبولانم که حیوانات نیز مثل ما فکر میکنند. نکه مث ما، منظورم اینه که اون ها نیز فکر میکنند، شرایط رو میسنجند، و تصمیم میگیرند. دقیقا همانکار هایی که اسمشان را قدرت تفکر و اختیار میگذارند، و حیوانات بنده بخدا را، از آنها بی بهره میدانند. سپس عنوان کردم که زبان ابزار تفکر و ارتباط است. که خب این حرف، خیلی پرسشها را نیز مطرح میکند که به بعضی از آنها پاسخ دادم. ولی شاید هنوز پرسش هایی مثل اینکه پس کرو لالهای مادرزادی چگونه فکر میکنند ؟ با کدام زبان ؟ کودکان چطور ؟ قبل از اینکه زبان یاد بگیرند چطور میتوانند فکر کنند ؟ غریضهاس ؟ یا شاید هم بگید اصلا فکر نمیکنند !!
مشکل اینجاست که ما فکر میکنیم اونها(کرولال های مادرزاد و کودکان و ...) زبان ندارند. ما چند زبان داریم، یه زبان داریم که تو دهانمون بین دندونامونه، یکی هم زبان گفتارمونه. که فارسیه (یا شاید هم پارسی). زبان گفتار میتونه اضافه بشه، مثلا اسپانیایی صحبت کردن، یا هر زبون دیگه. زبان گفتار از زبان دهان استفاده میکنه و باعث ازتباط میشه. ولی این تنها راه ارتباط نیست. ما زبان بدن هم داریم، که با استفاده از رفتار بدن ارتباط برقرار میکنه. مثلا ابروها رو درهم کردن، نشان از ناراحتی و عصبانیت دارد، و لبخند زدن برعکس. حتا ریزتر میتوان شد. نیشخند زدن، با پوزخند زدن برداشت متفاوتی دارد. زبان بدن یک زبان قدرتمند است، از این نظر که تاثیر شگرفی میتواند در روابط بگذارد. حتما برایتان پیش آمده که مادرتان یا پدرتان در مهمانی با چشمانشان شما را از انجام کاری بازداشتند. پس این یعنی ارتباط. به بیان دیگر، برای ارتباط برقرار کردن، فقط به زبان گفتاری نیاز نیست. گرچه خودتان احتمالا (یا شاید هم قطعا) با طرز نگاهتان دلربایی های بسیاری کردید و در این قضیه استادید !!
افراد کر و لال مادر زادی، با زبان اشاره باهم ارتباط برقرار میکنند، و هر حرفشان را منتقل میکنند، ولی بازسوال مطرح میشود، که چگونه ؟!!!! از طرفی بچه ها هستند، که شاید در ظاهر اینگونه برداشت شود، ولی باز ما نشانه هایی از تفکر بچه ها میبینیم که بحث برانگیزه. اولا اینکه بچه ها باهم ارتباط برقرار میکنند. گرچه من عنوان کردم، برای برقراری ارتباط حتما نیاز به زبان گفتاری نیست، ولی تحقیقات نشان دادند که صداهای کودکان دارای مفهوم و معنا هستند. با اندازه گیری آنها، به این نتیجه رسیدند که گریه ها، جیغ ها و دادها، همه هدفمند هستند، و هر کدام منظور خاصی دارند، بعنوان مثال یکنوع جیغ، از گرسنگی خبر میدهد، و دیگری از پوشکی کثیف! (البته این برای خیلی کودکان یا همان نوزادان است، کودکان بزرگتر، از زبان اشاره و زبان بدن استفاده میکنند)
ولی بازهم پرسشی مهم تر، اینکه، قبل از این، این تفکر چگونه ساخته میشود. این تفکری که قبل از به زبان آمدن هست را مفهوم (Concept) میگویند. قبل از اینکه به زبان بیاد، یعنی، قبل از آن که آن تفکر با ساختارهای زبانی شکل بگیرد. یعنی تفکری خام. بعنوان مثال، ساختار زبانی من زبان فارسی است که باید فعل را آخر جمله بیاورد(عموما) و صفت را بعد از اسم و غیره. یا یک آمریکایی، ساختار زبانی آن بهش میگوید که صفت باید قبل از اسم بیاید، قید قبل از صفت و توصیف کننده های اسم و غیره. تا در نهایت به بار بشیند ! اینجا یک نکتههای مهم را داشته باشید، تا به آن برسیم.
اینکه چگونه این کانسپت شکل میگیره، خودش یک بحث مفصل است، که اشاره کوچکی به آن خاهم کرد. ما در طول عمر، از زمان کودکی، آنقدر جملات را میشنویم که ساختار های زبانی برای ما شکل میگیرد. و ما دیگر آماده به صحبت کردن میشویم. بعنوان مثال در بدو حرف زدن تنها کلمات را بدون ساختار میگوییم. در صورت تشنگی فقط میگوییم : آب !. بعدها کاملتر : آب میخام، و آنقدر تمرین میکنیم و جملات میشونیم که در نهایت برای ابراز تشنگی میگوییم : من تشنمه، آب میخام برای رفع تشنگی !. پس ما یک ساختار داریم، یک تفکر خام که برگرفته از واژگان و غیره میباشد، داریم. وقتی میخاهیم حرف بزنیم، این تفکر خام (Concept) را بروی ساختارها میاریم، و جمله میسازیم، حال بماند که یک روساخت(Surf Structure) داریم یک زیرساخت(Deep Structure)، و برای صحبت کردن باید رو ساخت را ساخت. این مفهوم (Concept)، با کمک ترشحات هورمونی مغز ساخته میشه. حقیقا از بیشتر توضیح دادن در مورد این زمینه ناتوانم، چراکه خودم هم نمیدانم!
اگر دقت کرده باشید، جوری که من توضیح دادم، کانسپت همهی آدمها رو یکی فرض کردم. بعنوان مثال گفتم این کانسپت، میاد یک مرحله بالاتر، و با ساختارها تبدیل به گفتار میشه. که حالا ساختار میتونست دستور هر زبانی باشه. حالا اگه دقت کنید میبینید که کانسپت یکیه! یعنی همه آدم ها اولش یک مُدل فکر میکنند.
پس بنظر شما اگه من کانسپت یه اسکاتلندی رو قبل از اینکه بیارش توی دستور دربه داغونش، داشته باشم، میتونم بفهمم منظورش چیه ؟! این دقیقا کاری است که دانشمندان در تلاشند تا انجامش بدهند. اگر بتونن به این مهم دست پیدا کنند، شاید بتوان گفت که بزرگترین اختراع قرن باشد. با این اختراع، من و یک کُروات، بدون اینکه یک کلام هم از زبان هم بدانیم میتونیم باهم ارتباط برقرار کنیم (یعنی حرفهایمان را بهم بزنیم).
بنظرمن، (بعد از اختراع زبان) کشف DNA، باعث تغییر مسیر حرکت دنیا شد (که البته هنوز خودش را نتوانسته آنگونه که شایسته هست نشان دهد، تا چند سال دیگر خاهیم دید که چکارهایی خاهند کرد). بعد از آن کشف، اختراع کامپیوترها بود، که به شدت دنیا رو متحول کرد، و مسیر حرکت دنیا را تغییر داد.(البته برخی از دوستان دومین مورد را کشف مهم زکریای رازی میدانند، که خب هرکس اعتقادی دارد، و اعتقاد هرکس هم محترم است) همواره برام سوال بوده، که برای بار سوم چه اختراعی، یا کشفی، قرار است مسیر حرکت دنیا رو عوض کند ؟ که کم و بیش، به این نتیجه دارم میرسم که اختراع همین ماشین،(قدرت انتقال کانسپت) میتواند به این مهم دست یابد، چرا که فقط ارتباط بین انسان ها نیست، شاید ارمغانهای دیگری، مثل فهمیدن زبان حیوانات را نیز داشته باشد.(گرچه میگن که کاملا باهم فرق میکنه)
چندسال پیش کتاب ارابه خدایان، نوشته اریک فون دانیکن، که روی نظریه فرا زمینیها تحقیق میکنه، را خاندم. در این کتاب اشارهای به این موضوع شده است. ارابه خدایان، اعتقاد دارد، که در سالیان بسیار پیش، سفینهای از سیارات دیگر، به زمین آمده است. و در آن موقع انسان بسیار مبتدی میزیسته است. در این کتاب دلایل و شواهد بسیار تامل برانگیزی مطرح میشود (که پیشنهاد میکنم حتما آن را بخانید). همه ماجرا، با دلیل و مدرک است، اِلا در آن قسمت که حرف از گفتگو میان انسانها و فرازمینیها (که در کتاب، خدایان خانده میشوند) میشود. در آنجا فون دانیکن، از طرز گفتگو میان این دو ابراز بیاطلاعی میکند! و فقط عنوان میکند، که احتمالا دستگاهی بوده است که میتوانسته زبان ها را بهم دوبله کند، و زبان هر فرد را فهمید! احتمالا تا الان متوجه منظورم شدهاید.
الان که دارم فکر میکنم، احساس میکنم فون دانیکن مرد روشن فکری میباشد، که ساده از کنار مسائل نمیگذرد(چراکه میتوانست بگوید اصلا حرف هم را نمیفهمیدند!). حال، آیا میتوان گفت، که فرازمینیها توانسته بودند دستگاهی اختراع کنند، که کانسپت انسان را بخاند، و بتواند کانسپت خودشان را به انسانهای کلهپوک آن زمان انتقال دهند ؟
شاید نیاز باشد نگاهی عمیقتر به این مسئله کرد. تا به اینجا تقریبا تمام حرفهایم را زدم، ولی هنوز هزاران پرسش بی پاسخ موجود است برایم که درک آنها فعلا از توانم خارج است. که سعی میکنم چندتا از آنها را مطرح کنم.
به شخصه اعتقاد دارم که زبان برای بخش خاصی از مغز ماست، که حیوانات از داشتن آن عاجز هستند. شما در این پیوند از ویکیپدیا نیز، میتوانید این قسمتها را مشاهده کنید. دلیل این حرفم نیز، از استدلال خودم است، نه علمی. چرا که بعضی از حیوانات از بعضی انسانها باهوشتر هستند، ولی قادر به صحبت کردن نیستند. اجازه دهید کمی درباره جواد دیوانه باشما صحبت کنم. جواد دیوانه فردی وِل و بیتربیت است، که فهم و شعورش کمتر از گوساله میباشد. که با تحریک اطرافیان قادر است، شلوارش را در هر مکانی عمومی پایین بکشد. جالب اینجاست که این آدم زبان حالیش میشود (البته در حد یک معلول ذهنی). ولی از آن طرف ما حیواناتی مثل میمون بابون را میبینیم که توانایی انجام بسیاری از کارهای هوشمندانه مثل دزدیهای حرفهای را دارند و یا هر از چند گاهی خبرهایی از این دست از آنها میخانیم که قادر به یادگیری موارد پیچیده و عجیبی هستند که در این پیوند میتوانید کاملتر بخانید. یا حیوان باهوش و اجتماعیای همچون کلاغ، که یکی از باهوشترین پرندگان میباشد. گاها این حیوان را مکارتر از روباه میدانند. و من داستانهایی بنظر واقعی از اذیت شدن روباه بواسطه کلاغها شنیدم. و یا داستان دادگاه های محاکمه، که برای کلاغهای خلافکار تشکیل میدهند و در آن دادگاه ها هیئت منصفه برای کلاغ متهم تصمیم میگیرد، و در صورت متهم شناخته شدن مجازات میشود. و بسیاری از حیوانات دیگر،مثل الاغ، که کافی است هوش سرشار آنها را از روستاییان بپرسید (حتا در هندسه نیز قضیه دارند; قضیه حمار).
بزرگتر که شدم، متوجه شدم جواد بیماری سندرومدان دارد (گفتههایی که در بالا نوشته شد، بی احترامی به این افراد نبود، تنها حس کودکی من نسبت به فرد مذکور بود. بیماران سندرومدان، انسانهایی راستگو و دوستداشتنی هستند، که با کارهایی که انجام دادند، مانند بازیگری و غیره، ثابت کردند که قابلیتهای فراوانی دارند.) حال، نه جواد، هرکسی که از معلولیت ذهنی رنج میبرد (که احتمالا لذت میبرند!!) هدف من می باشد. دلیل عنوان کردن جواد، این بود که گفته شود، این فرد علی رقم صحبت کردن، مغزش خدا دادی، قابلیتهای یک انسان طبیعی را ندارد. من این برداشت را کردم، مهم باهوشی میان انسان و غیر انسان نیست، این قابلیتی خاص در مغز انسان است که این برتری را سبب شده است. بنظرم نباید سطحی نگر بود که از روی اندازه ی فیزیکی مغز، قابلیت هاشو سنجید. چند باری دیدم که مغز ماکت مغز انسان رو کنار مغز میمون میگذارند، ولی فکر نمیکنم که اختلاف اندازه (بزرگی مغر انسان) دلیل برتری انسان باشد. چراکه مغز فیل از مغز مورچه (و همچنین از مغز انسان) بزرگتر است، ولی خوشبختانه به اندازه ی مورچگان فهم و شعور ندارند.
متاسفانه در ادامه این نوشته حرفهای مستند نیست، و تنها برداشتهای من از مطالبی است که در گوشه و کنار مطالعه کردم، و چیزهایی که در رسانه ها دیدم.
دانشمندان بارها و بارها تفاوتها و شباهتهای میان انسان و میمون (که اونم فکر کنم اولش اسمش میمان بوده :D) رو بررسی کردند و میکنند. و در این بین گزارشاتی را هم منتشر کردند که زمینه ی فکر کردن در این موردها رو برای ما هم فراهم کردند. گزارشاتی که باعث میشوند من هم اظهار نظر کنم، شاید (به احتمال قوی) برداشتهای من اشتباه باشد، ولی بازهم دلیل نمیشود که ننویسم، مینویسم برای شاید ماندگار شدن.
یکی از این گزارشها حاکی از آن بود که 99% ژنوم انسان شبیه به میمون است، آیا میشود تصور کرد که نسل قبلی ما همین میمونها هستند ؟! ولی یک گزارشی خوندم که میگفت بدنبال کشف تفاوتها دانشمندان را سردرگم کرده است، به همین دلیل، گروهی بدنبال تفاوتهای جزئی در شباهتها میباشند، که پس بررسی تعداد زیادی ژن به این نتیجه رسیدند که مقداری از آنها باهم متقاوت هستند، و این تفاوتها، بیشتر بخاطر وجود یا عدم وجود گلوکز و این دست از قندها میباشد، یعنی تفاوتهایی که ناشی از تغذیه میباشد. اگر این پژوهش واقعا ریشه علمی داشته باشد و صحت اون تایید شده باشد، میتواند فرضیهی جدیدی برای نظریه فرگشت (:تکامل) عنوان کرد.
[خیلی دوست دارم یک نوشتهی جدا درباره فرگشت بنویسم، که به احتمال قوی اینکار را خاهم کرد، و این پاراگراف بالا را کاملتر با نتیجهگیریهای خودم بازگو میکنم، پس به اشارهای برای رفع حاجت بسنده میکنم.]
پس به هر دلیلی که الان ما توی این نوشته نمیدونم چیه(!) انسان تکامل پیدا کرده. ما الان این تکامل رو از نظر زبان شناسی بررسی کردیم، گرچه هدف تنها این بود که بگوییم زبان ابزار تفکر است. بررسی فرگشت از چندین منظر باید صورت بگیرد، که من سعی کردم از نظر زبان شناسی، با شرایط مساعدی که برایم بوجود اومده بود بررسی کنم. ولی باستان شناسی و ژنتیک، و خیلی منظرهای دیگه مونده که علاقهی زیادی به بیشتر دنبال کردن آنها دارم.
در خط اول نوشتم که داغ داغ ! برای چند ساعت پیش، درست است، چند ساعت بعد از صحبت کردن و بازشدن برخی از گرههای ذهنیم اومدم و شروع به نوشتن کردم، ولی مشکلات بسیار این نوشته را شاید یک ماهی(شایدم بیشتر) به درازا کشوند، ولی داغ داغ را پاک نمیکنم، چرا که از نظر من همچنان داغ است.
نوشتههای بالا، برداشتهای من از حرفهای مستند و اتفاقات اطرافم میباشد، همیشه برای خودم آرزو کردم، جدای از ساختن یک دنیای تخصصی برای خودم، بدنبال کنجکاویهای ساده و لذت بخش دنیا نیز بروم. گرچه همیشه این موضوع که برای فهم از آسمانها باید تخصص و امکانات زیاد داشت، ناراحتم کرده است. ولی منم به اندازهی کوچکی، به اندازهی فهم خودم از راست و دروغهای دنیا میخونم و لذت میبرم. همین که در مترو بیکار نیستم برایم بس است.
این نوشته، تقریبا طولانیترین نوشتهی این بلاگ شده(تا الان البته)، ولی حرف برای گفتن خیلیییی بیشتر بود، که ترجیح دادم ننویسم.البته نه اینکه خاسته باشم، بقدری باشه که مخاطب خسته نشه، نه. من برای کسی نمینویسم، کسی که دوست داشته باشد، میخاند، کسی که هم نه، نه! شاید من تنها کسی هستم که از خوندن نوشتههای خودم لذت میبرم. شاید من تنها کسی هستم که پستهای بی نظرمو دوست دارم.
پایان.
محمد عباسی، ساعت ۲:۴۳ روز ۱۵ اسفند
- ۹۱/۱۲/۱۵