گنجشکها !
جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۵۲ ب.ظ
از پشت پنجره به حیات نگاه کردم. دیدم چند گنجشک کیسه پسماند نون رو پیدا کردند. با آن نگرانی همیشگیشان بالا و پایین آن میپریدند. خوب میدانستند که در این سرمای جان سوز منبعی خوراک پیدا کردند. اما توان باز کردن در کیسه را نداشتند. انسانیتم خم شد، و تصمیم گرفتم تکه نونی برایشان بگذارم.
تا در را باز کردم، به سرعت پریدند و روی دیوار نشستند و من را تماشا کردند. به محض اینکه به وسط حیاط رسیدم بال زدند و رفتند ...
با این وجود در کیسه نان خشک را باز کردم، چند تکه نون برداشتم، و زیر کیسه خرد کردم، نگاهی به آسمان انداختم ولی خبری از گنجشگها نبود. به خانه برگشتم.
ساعتی نگذشته بود، که سایه این پرندگان ریز نقش را روی پرده دیدم. از ترسِ ترس گنجشکها، به آرامی پرده را کنار زدم. دیدم ۲ تا از آنها با شوق و ترس درحال خوردن نون ها هستند. یکی از آن پرید و رفت و با چند تا دیگر بازگشت. گویا تنها خوری برای اینها معنا نشده است، و هنوز خودش سیر نشده است به سراغ خانوادهاش میرود.
روزها میگذشت و من هر روز، صبحها برایشان نان خرد میکردم، و روز به روز بیشتر میشدند. بقدری که نونهایی که براشون میزاشتم تمام میشد و مجبور بودم در طول روز دوبار برایشان نان خرد کنم. ولی وقتی برای خرد کردن نان میرفتم اونها به سرعت در آسمان پنهان میشدند. ولی وقتی خردهنانها میریختم بعد از چند دقیقه دوباره پیدا میشدند.
اینبار در گوشهای از حیاط کمین کردم تا این مخلوقات کوچک را از نزدیک ببینم. گنجشک ها آمدند و شروع بخوردن کردند. احساس کردم که دارند باهم حرف میزنند. کمی نزدیکتر رفتم، خوب شنیدم که خدای خوراک، آن کیسه نان، را میستایند و یکدم انسانی را لعنت میکنند که مزاحم غذا خوردنشان میشود، و قصد جانشان را دارند.
- ۹۱/۱۰/۱۵