درست زمانی که شکستها پشت سر هم بافر میشوند، که حتا زمانت قد نمیدهد برای سوگواری همه اشان، فقط یک خبر میتواند لبخند به لبانت بنشاند.
درست زمانی که مشکل دوستانت، مشکلت میشود، و در پی حلش، تمام سلولهای بدنت بهت فشار میاورند، که حتا صدای زنگ موبایلت وحشت است برات، تنها نیاز به یک خبر داری تا برای لحظه ای فراموش کنی همه مصیبتها را.
این روزها در مغزم داستان تله موش عبید زاکانی مرور میشود، و دوست دارم فریاد بزنم که آهای مردم نفرین شده، زمین گِرد است.
زنگهای پی در پی موبایلت، صدای لرزان پشت تلفن، خبرهای بد. میشینی، شِش دُنگ مغزت را بکار میگیری، که چطور توپ را در زمین حریف بندازی، چطور وضعیت وخیم را سامان بدهی، چطور برگ برنده اش را به مدرک مرگش تبدیل کنی. فکر میکنی، دروغ میبافی، هدف مشخص است، به هرقیمتی باید میسر شود. و آن زمان که قانون در برابر وجدان قرار میگیرد، خوب میدانی که نمیدانی. مُهر باید بزنی بر لبانت، به کسی نگویی. ولی چطور میشود این مشکل بزرگ را من حل کنم ؟ لعنت میکنی خودت را که شدی مغز متفکر این جریان، ولی تو نمیتوانی. نمیخاهم جهالتم باعث پشیمانی من و خیلی ها شود. با این شرایطم عمو، تنها خبر بدنیا آمدنت توانست دلم را شاد کند.
آبتین جان، امیدوارم خوبی و بدیهای دنیا رو ببینی و خوب درک کنی، و درست انتخاب کنی. امیدوارم من برایت مثل یک برادر باشم، بهت خوبیها رو نشون بدم. خیلی چیزها از کامپیوتر و چیزای دیگه هست که مشتاقم بهت یاد بدم. و امروز من عمو شدم، یعنی یک مسئولیت جدید. امیدوارم این وظیفه ام را حداقل درست بجا بیاورم.
امیدوارم مردی بشوی که دوست و دشمن با خیال راحت بهت تکیه کنند. گرچه میدانم با وجود همچین مادر و پدری حتما همان خاهی شد.
نمیدانم وقتی که میتوانی این را بخانی، من زنده هستم یا نه، یا اصلا این نوشته تا چند سال دیگر هست یا فیلترینگ برای همیشه پاکش کرده، مثل خیلی از نوشته هایی که از تاریخ پاک شد، ولی همیشه نبودشان حس شد. من میدانم، من اعتقاد دارم به انرژی ها، میدانم این نوشته های من، همین حالا هم انرژی اش به تو میرسد. و این محبت بین ما را میسازد، همان چیزی که خون مینامند.
همیشه شجاع باش، عمویت محمد.