روزهای سخت بظاهر میبایست تمام میشد، ولی دیو چو بیرون رود ...
راستش دیگه دستم به نوشتن مث سابق نمیره، انگار که الفبامو فراموش کرده باشم، خیلی دوست داشتم این پست رو با یه خبر خوب آپ کنم، ولی خب ... !
به معنای واقعی نمیدونم چی باید بنویسم...
توی این مدت تن به کارهایی دادم که شاید هیچوقت فکر نمیکردم روزی اینکارارو بکنم، ولی زندگی آدم رو تا بیخ خَم میکند. فرق من با بقیه همکارانم اینه که من همیشه آتشم را زیر خاکسترم نگه خاهم داشت، و هرچند با ظاهری گوسفندوار معاشرت کنم، در باطن گوسفند نخاهم بود. البته همیشه نوشتن آسان تر از عمل کردن بوده است، ولی من هر صبح، با این امید از خاب بلند میشم و هر صبح! با این امید میخابم.
و امروزم فقط به امید ی پیام هستم که بگه Okay shod. تا دنیا رو جابجا کنم.
سخن کوتاه باید کرد...وبلاگ به حول قوه ی قلمی، بکار افتاد.