نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

نقطه نظر های من

یک وبلاگ شخصی که فقط نظرات خودم رو توش درج میکنم.

شاید درباره من

خوبه که قبل از نوشتن موضوعی، اشاره ی کوچیکی به خودم کنم، که البته این حرفها رو در پست سرآغاز نوشتم، ولی باز نیاز به تکرار مکررات است. شاید، شاید، برداشت شود که من از دانسته هام اینجا مینویسم، و یجور اطلاع رسانی از حقایق(بخیال خودم) میکنم. ولی اگر واقعا نوشته های من رو خونده باشید، خاهید دید، که سرشار از ندانم هاست، سرشار از پرسشهاست. من قصد ندارم که چیزی یاد بدهم، شاید عجیب باشد، ولی مینویسم که یاد بگیرم. این ی تجربه ی شیرینه برای من، که نمیدونم ثمرش چی میتونه باشه. شاید با نوشتن دارم غلبه میکنم به یک ترس ذاتی انسانی. من بیشتر سعی میکنم از پارادوکس های رفتاری خودم بنویسم، که متاسفانه ترسهایی دیگر، هیچوقت جرات نوشتن بی پرده را نداده، ولی باز با این کلمه های چادر به سر، سعی به ارضای خودم دارم. همیشه آرزو داشتم که بعد از خوندن نوشته ای از من، بجای اینکه مخاطب حس کند چیزی یادگرفته است، برایش پرسشی عمیق تر مطرح شود. پس بدانید،این مرامنامه، نه شکسته نفسی است، نه تواضع، این حقیقی ترین نوشته این وبلاگ است :)

دسته بندی نوشته ها
آخرین نوشته
دوستداشتنی ترین نوشته ها
مطالب پربحث‌تر
آخرین دیدگاه ها

هدف، تعیین کننده راه و توجیح کننده روش است. قطعا هدف من، پراکندن چند واژه و انتشار آن نبوده و نخاهد بود. امروز با توجه به شرایط و اتفاقات پیش آمده، تصمیم برآن گرفتم که مهر پایان در اتمام کار این وبلاگ بزنم.

پایان کار این وبلاگ به منزله پایان کار من نخاهد بود. من این روزها سراسر بغض بودم که حاصل، چیزی خاهد بود که انقدر بلند باشد که گوشها را پاره کند، حتا آنهایی که نمیخاهند بشوند. این یک شعار نیست، این یک تهدید است، انشاالله.

تمام این نوشته ها، تقدیم به آن جوان فهمیده ی وبلاگنویسی که امام من شد.

# فکر نمیکنم تصمیمم عوض بشه.

تمام/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • کا وه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • کا وه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • کا وه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • کا وه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • کا وه

بعد از آخرین نوشته ی زیبا و دوست داشتنی و افتخار شدنی گل سرخ، که برگ سبزی در دفترم خاهد ماند، نحوه نوشتن و رو آوردن و تمرین کردن داستان نویسی برایم مشغله ذهنی بود که هرگاه خارج ازکار و درس و فکرهای واهی به جهانم و جهانت بودم به آن فکر میکردم. ولی زمانهایی هست که میگذرند و خیلی سریع باید بیایی و بنویسی و نگذاری که هدر بروند، خارج از هر سبک و سیاق، هر میل و نظر، هر دیدگاه دوستانه و ددمنشانه نوشت. همچون شب یلدا، مث شبای عید، مث شب پژمرده شدن گل سرخی و خیلی چیزهای دیگه که نه من جرات داشتم بنویسم نه شما که بخانید. امروز هم درست از اون روزهایی هست که هزاران هزار حرف در گلویت هست و دوست داری فقط از حجم زیاد حرفهایی که هست حرف بزنی نه بیشتر و نه کمتر، انگار که این رسالت بر گردنت است و بشریتی که در تنگنای حشریت دست و پا میزند، یک نفس صدایت میزند. یا شاید هم با پنجه های خونینشان، تشنه، مبهوت، با حرص جایت را دردل خاک میکند، ولی ما  را باکی از خاک نیست، ما خود خاکیم !

گرچه دیگر ترجیح میدهم برای جار زدن، دیگر در یک گوش شنوا نجوا کنم، که تکانهای سرش به نشانه تایید، قوت قلبی باشد که در بیکران بی انتهای چشمان کوچک و فهم بسته ی آدمی تنها نیستی. آب سردیست روی افکار بی آزارت که از بی معرفتی پیروان و رهروان آزادی به آتش کشیده میشود.

سالی که گذشت، پر از فرازها و نشیبها بود. فرازهایی که نشیب بودند و بلند میدانستمشان. سالی که جرات انجام اشتباه بدون احساس پشیمانی رو پیدا کردم، سالی که بارها غرور شیشه ایم به سنگ واقعیت شکست. سالی که یادگرفتم زندگی احترام به پدر، نگاه مادر، قدم برداشتن در کنار گام های یک دوست، است، چه خدایی باشد، چه نباشد. سالی که تماما روی لبه ی تیغ دویدم، با مُد رنگ باختم، به تصویری گریه کردم، سالی که حس کردم مردم بیدار نشدنی اند، سیاست پاک نشدنیست، جهالت فنا نشدنیست، انسانیت پیدا نشدنیست، ریاضت تمام نشدنیست و اشتباه تکرار شدنیست. سالی که به گمانم بیدار بودم، میدیدم، میشینیدم، میچشیدم، حس میکردم، لمس میکردم و بدتر از آن حدس میزدم که چه غولی پایین میاد آخر... 6 دانگ بودم به خیالم.  دیگر یک تندیس و تقدیر برایم هیچ نبود، سالی که از همه تقدیرها بدم می آمد. سالی که از بوی نان دادن قلمم ترسیدم. سالی که موفقیت ها قطار بود، بی ارزش بود، واهی بود، فاصله با خوشبختی زیاد بود، بیابانها مکان بود، ارزشهام قوی بود، رفاقتم خاکی بود، عشقی بود، واقعی بود. سالی که دویدم و دویدم، به سر کوه نرسیدم.

نارضایتی از کار نیست، کفشها را باید پاره کرد. رضایت در لبخند دشمن و دوست است.

سالی که می آید، پایان است. یا پایان خیلی از دردها، یا پایان من...

شناسنامه من جز عشق به مردم چیز دگری نیست
من خونم را به توده های گرسنه و پا برهنه تقدیم میکنم
خونه ما پیرهن کارگران
خون ما پیرهن دهقانان
خون ما پیرهن سربازان
خون ما پرچم خاک ماست

امروز سالروز پژمرده شدن سرخ گلی از گلستان انسانیت است. شجاع دلی که مردانگی از احساسش انعکاس میشود. فردی از جنس سنگ و آتش و آب.

خوشا بحال آنانکه بپای اعتقادشان جان سپاردند و تن به لذت و ذلت ندادند. خوشا بحال آنانکه ذوق زندگی داشتند، اما آن را از هیچکس گدایی نکردند. خوشا به حال آنانکه در جوخه دار نشانی از پشیمانی درشان نبود.

هرکی از تو به نحوی استفاده کرد، اما همه در مقابل تو شکست خوردند. یکی برای نشان دادن آزادی بیان. یکی هم گویا فقط برایش مهم باشد که تو دم از امام زده باشی. گویا دیگر تمام حرفایت بوی کثافت میدهد.

دهانت را با خون شستند. اما قطره های خون تو در دل این خاک ناباور امروز جوانه زده است. انگار که این جوانه تنها از خون تغذیه میشود. ولی باکی نیست، چرا که تو نه ترسیدی نه برای برگی از تاریخ جنگیدی. و تو همچون خورشیدی بر این گیاه نوپا میتابی. و من خوب میدانم که اگر تو خورشیدم نباشی به زودی پوسیده خاهم شد.

تو در میان آنهمه قبر، در کنار یک دوست چه آرام جای گرفته ای و چه سکوت غم انگیزی در سالگرد برچیدنت از آسمانها و خاباندنت در دل خاک، محیط را فرا گرفته بود. ولی آن چند گلی که بر روی مزارت بود، به من نوید زنده بودنت را داد، به من نوید داد که تو در لابه لای این خلق بیشمار همچنان هستی هرچند بی صدا. با سکوتی که خشم را می آفریند، و این خشم زمانی که زبانه بگیرد، فقط مرگ را درمان میداند.و آن مرگ پایان نخاهد بود، بلکه با مردن هر جوانه، جوانه های دیگر سر از خاک درخاهند آورد.

سکوت کن بیاد آنکه در سپیده جان سپرد
سکوت کن بیاد آنکه با امید خلق مرد
سکوت کن بیاد آن شهید سر بلند
سکوت کن بیاد آنکه عاشقانه زخم خورد
تو اگر با سکوت به خشم میرسی، سکوت کن

امروز درتقابل با تو، در حسرت تو، در خیال تو، در باور تو، در غیرت تو و در احساس تو غرق بودم. فارغ از هر گنده گویی و ادبیات، چه حقیر و چه با فاصله در مقابلت ایستاده بودم. شاید تمام من از تو، یک عکس یادگاری بود، که شاید نمیدانم علتش چه بود. چه میدانم در مزار کنار دستی ات که خابیده است، نمیدانم چرا "کرامت" برایم ناچیز بود. شاید نوشتن از تو مث کندن پوست درختی است که هرکه به یک نحو نامش را برآن حک کرده است. سرشار از نمیدانم هام.

نمیدانم گل سرخهای امروز باغستان کجاست!

# عکسهایی که امروز گرفتم برای کم حجم شدن صفحه لود اول صفحه در ادامه مطلب

انگار که آماده بودند، تا به محض بسته شدن چشم هایم، به من هجوم بیاورند، و ذهن خسته شده در طول روزم را با حرفهایی از جنس تاریکی بمباران کنند. از کجا آمده بودند، و علت حضور این مهمانان ناخانده چی بود سوالی بود که در طول روز در گوشم زنگ میخورد. هر فردی برایم نسخه ای میپیچید، و آنهایی که حداقل عادت به بیهوده گفتن نداشتند، به فردی دیگر ارجایم میدادند.

طبیبان حازق هم با قرص های رنگ وا رنگ نتوانستند این کابوس شبانه را از من دور کنند، رویا و تنها آرزویم نداشتن رویا بود که خابی آسوده داشته باشم. خسته بودم از اینکه دوای درمانم در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشد. شاید اگر وابستگی به خانواده و حس مسولیت نسبت به اطرافم نداشتم و مطمئن بودم که برای همیشه از شر این اجنبی های خدا نشناس راحت میشوم، خیلی زودتر صورت مسئله را یکباره پاک میکردم.

هرچه میگذشت دنیای بیداریم از ترس اینکه مبادا گنه کار و رانده شده هستم، دچار این بلای ناآشنا شده ام وحشتناکتر میشد، و سعی میکردم بجای فکر کردن به این چشمهایم را ببندم، تن به این موجودات که افرادی آن را جن و پری مینامیدند بسپارم که شاید عذابش کمتر باشد.

آشنایی من با آن رمال توسط فردی که گویا خداوند در جلوی پایم قرار داده بود رغم خورد. پس از شرح کامل حالم برای رمال پیر، انگار که موضوعی پیش پا افتاده گفته باشم، پاسخش را در آستینش داشت. اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود و 6دانگ تمام حواسم به گفته های پیرمرد بود. انقدر غرق در آن لحظه بودم که گویا هیچ مزاحمی هیچوقت برای من نبوده است.

باورم نمیشد که پاسخ شستن تنم  توسط یک مرده شور است. به همین سادگی میتوانستم از شر این موجودات رها شوم. غسالخانه را در جایی بیرون شهر انتخاب کرده بودم که با خلوتی آنجا پرده بگذارم بر راز بهبودی ام. که مباد سخره شدن در عام و خاص شعله ای به خاکستر کابوس تازه ای بدهد. آن شب را تا به صبح نمیتوانستم سحر کنم. و هربار چشمهایم را میبستم لبخند طعنه داری به جنهای مزاحم میزدم و باخودم زمزمه میکردم که شاید روزی برای این آزاردهنگان دلتنگ شوم.

درنهایت به هر زحمتی که بود، با سرآمدن خورشید تن خسته ام را بلند کردم و آماده شده بودم. از فرط بیخابی چشمهایم باد کرده بود. و هرچه زودتر دوست داشتم پس از حمامی نحس و شوم، شب به آرامش بروم. بیشتر از ذوق تازه دومادی که اندوه گذر زمان برای شب زفاف و وصال یار دارد.

محیط حس پوچی و ترس خاصی به من داده بود. تا به آن روز پا به همچین جایی نگذاشته بودم. نمیدانم از سرمای اتاقک بود یا ترس، به خود میلرزیدم. مرده شور که خیلی خونسرد بود، به نزد من آمد و آرامشش را به رخ رنگ پریدگی من کشید و بخاهش من که میخاستم در سکوتی دونفره این مراسم غسل برگزار شود، خانواده ی تنها مرده ی روی سنگ را بیرون کرده بود و آنها را نهی کرده بود که به هیچ عنوان وارد نشوند و تا پایان بزک انتظار بکشند. از جنازه ای که گویا هیچوقت زنده نبوده است میترسیدم. مرده شور که در این چاردیواری عجیب فکر زنده ها را نیز میخاند دستی به صورت مرده کشید و چشمانش را بست، انگار که تمام خطرش را به یکباره گرفته باشد.

لباسهایم در درآورده بودم، تا به گفته ی رمال کاملا شبیه به یک مرده باشم و روی سنگی سرد دراز کشیده بودم. آنچنان نوید سلامتی داشتم، که اجنه را به کل فراموش کرده بودم و چشمانم مست از خاب، آرام ناخاسته بسته میشد. آن مرده ی بی تحرک از هر زنده ی چماق به دست ترسناکتر بنظر میرسید. و هرچه که مرده شور با خصومت به شستشویش ادامه میداد، پاکیزه نمیشد. نوبت به من رسیده بود، ذوقی که من در سنگ غسالخانه داشتم در هیچ زنده ی دیگری پیدا نخاهد شد.

مرده شور که کارش تمام شده بود چهره اش هیچ تفاوتی با حالت اولیه اش نداشت. لیف را روی سینه ی مرده گذاشت و برای آوردن وسائل جدید از اتاقک خارج شد. بار دیگر چشم های من سنگین شد، و در سکوت اتاقک من و جنازه تنها بودیم. به آینده فکر میکردم و خودم را در جای سنگ کناردستی تصور میکردم.

صدای فردی سکوت افکارم را شکست، صدا به صدای مرده شور شبیه نبود. ترس تمام وجودم را گرفت. سوزشی عجیب به همراه سرما به نوک تمام انگشتانم سرازیر شد. میترسیدم که مرده دهن باز کرده باشد و تصمیم داشته باشد در بیداری آزارم دهد. به یاد جنها افتادم، برای فرار از دستشون، چشمهایم را ب یکباره گشودم و از جایم بلند شدم و روی سنگ نشستم.

و نفهمیدم در چند ثانیه چه گذشت، که 2 جنازه ی دیگر بر خانواده ی عزادار اضافه شد....

محل امضای متهم ردیف اول

-----------------------------------

پ.ن : من این خبر را از دوستم شنیدم. و سعی کردم برای تمرین سختی (بخیال خودم) داستانش کنم و از قول متهم اول که برگه ی بازجویی را پر میکند بنویسم. الان که در اینترنت جستجو کردم گویا صحت هم نداشته است !

لینک خبر : داستان عجیب مرگ در غسالخانه

چند ساعت پیش، توی تلویزیون برنامه شوک رو دیدم. برنامه ای در قالب مستند، که هدفش شوک دادن است. شناخت من از این برنامه از قسمت هایی بود که درباره گولد کوئست و شرکت های هرمی بود. و علاقه ی من به اون در قسمت های گروگان گیری و هیجان انگیزش بود. همیشه که برنامه هاشو میدیدم، از نقض حریم شخصی و آزادی بدیهی انسانها عصبی میشدم، ولی همواره سوکت کردم. تا امروز که به قشری پرداخته بود که برای من خیلی محترم هستند. و تمام این برنامه رو بی احترامی به خودم میدیدم. این قسمتش با عنوان "تب خانندگی" به وضعیت علاقه مندان این زشته پرداخته بود.

من زیاد اهل نقد نیستم، بیشتر انتقاد را ترجیح میدهم. یکی از علتهاش هم اینه که این متن کاملا یکطرفه است، و یک گفتگوی 2طرفه نیست نیست، گرچه گفتگوی 2طرفه هم با اینها هیچوقت سازنده نیست. هیچوقت نمیتونم خوب چیزی رو بکوبم، ولی کاش میتونستم :)

بیشتر از این ناراحت میشوم که مجریان (تمام عوامل مدنظرم است) این برنامه خود را دانای کل میدانند که هیچوقت فریب نمیخورند. به همین خاطر همیشه نگاهی عاقل اندر سفیه به قضیا دارند، و با طرز صحبت و برخورد با افراد فریب خورده، توی ذهن بیننده اون فرد رو ی احمق بدیهی نشون میدن. که اگر نگاهی به زندگی خودشون بکنی پر از اعتقادات احمقانه است. اگر بحث خرافات مطرح باشد، که با امثال شما نمیشود رقابت کرد، ولی سخن در دل نگه خاهم داشت ! و به نکته ای بسنده میکنم : که از نظرمن، کسی که پیش فالگیر میره، همون قد میفهمه که کسی که فال حافظ میگیره (یا مشابه !). من نمیگم بی شعورن یا باشعور. فقط خاستم بگم در یک سطح هستند :)

کسی حق نداره در دوربین مخفی از کسی فیلم بگیره بعدش پخش کنه. به هیییییچ عنوان. از نظر من این آدم با اون کسی که از شریک جنسیش قایمکی فیلم میگیره یا خدا رو قسم میخوره که پخش نمیکنم فرقی نمیکند. فقط خاستم بگم در یک سطح هستند :)

کسی حق نداره از یک بچه سوال بپرسه راجع مسئله خانوادش اون هم در تلویزیون ! این فریب بزرگه. با هر هدفی هم باشه نا پسنندیدس، که از ی بچه راجع به مادرش بپرسی، و اون هم در بهت دوربین و خبرنگار مهربون، جواب سوالها رو با بله جواب بدهد که بعد به مخاطبتون نشون بدید چه مادر بدی دارد.

همه اینها بکنار. مشکل من با این برنامه بخاطر ساخت برنامه "تب خانندگی" بود. برنامه ای که از جمعی از عاشق های خانندگی، مصاحبه شده بود که عمدتا، مال باخته و احمق بودند. اصلا کاری ندارم اینکه اون افراد چقدر کارشون اشتباه بوده. فقط میخام بدونم هدف از ساخت این برنامه چیه ؟!! اگر اینکه جلوی کلاه بردارها رو بگیرید، پس چرا اون حرفها رو میزنید ؟ یا اصلا اینکارها رو میکنید؟ یک راست بسراغ کلاه بردارها برید و از اونا بازجویی کنید و اونا رو بازداشت کنید. تا عاشقان این مسیر در دام اینها نیوفتند. وقتی که هدف نشون دادن کلاه برداری های این راهه، چرا حتا با یک کلاهبردار در این رابطه صحبت نشد، و تنها با مالباختگان گفتگو کردند؟ چرا یکبار هم نشان از دستگیری این کلاهبردارها نبود ؟ برنامه جوری بود که آقا، تا توی احمق نری پیشش، کسی نمیاد کلاهتو برداره. پس بهتره حماقت رو تموم کنیم.

ولی چطور برای کشوری که ماهواره رو جمع میکنه، اینترنت رو فیلتر میکنه و تلویزیون و انتشاراتش و تمام محصولاتش از وزارتی مث ارشاد بیرون میاد که مبادا ما به جهنم بریم، مهم نیست که کلاهبردارهای این چنینی راست راست بچرخند ؟

یا اصلا یک نکته انحرافی. چطور وقتی یکی میاد مستند درست کنه، هزارتا کلاهبردار و قاچاقچی و خونه فساد و غیره پیدا میکنه، ولی پلیس نمیتونه ؟! یعنی هر وقت اراده کردند، پیدا کردند. ولی پلیس نه !. من خودم نه شیشه مصرف میکنم نه کراک، ولی اگه هرکدوم از اینها رو بخام میتونم کمتر از 1-2 ساعت بخرم. پس چطور .... ؟!

تمام دنیا برنامه میسازن که آهای مردم شما استعداد کشف نشده داری! یا برنامه هایی مث Amrican Idol و مشابه، شهر به شهر میچرخه تا اگه استعدادی هست و خودش نمیدونه پیداش کنن. بعد اینا برنامه میسازن، میگن یکی نونواست، یکی خاننده ! انقدر زور نزن.

یا اصلا اون پاپ خون هایی که صدا نداشتند توی برنامه هیچی. اون رپر چی؟ اون که خوب میخوند؟ برای چی مجری اون حالت تمسخر رو بخودش میگیره، یا در زمانی اون رو میزارن، که همه ی اون خاننده ها احمق نشون داده شدند ؟ یا اینکه "علی لهراسبی" کی باشه که بخاد بگی طرف رپر اجتماعیه-سیاسیه، خودش نمیدونه چی میخونه. مگه میشه کسی چیزی بنویسه که نفهمش؟!

جوری از مازیار فلاحی و خاجه امیری صحبت میکنن که انگار از شکم ننشون با میکروفون بیرون اومدن، و هیچوقت سختی نکشیدن، هیچ وقت کار ضعیف نداشتند، به یکباره خاننده بودند و محبوب !

خیلی حرفهای دیگه هم هست که خب بدلایلی نمیگم، ولی باید به دست اندرکاران این برنامه گفت....وجدان. وجدان....وجدانت را بیدار کن.

به عنوان آخرین حرف :

پس تُف به شوک و هرچی خبره کشکه....